رفت آن سوار کولی، با خود تو را نبرده شب مانده است و با شب، تاریکی فشرده کولی کنار آتش رقص شبانهات کو؟ شادی چرا رمیده؟ آتش چرا فسرده؟ رفت آنکه پیش پایش، دریا ستاره کردی چشمان مهربانش، یک قطره ناسترده میرفت و گرد راهش، از دود آه تیره نیلوفرانه در باد، پیچیده تاب خورده سودای همرهی را، گیسو به باد دادی رفت آن سوار با خود، یک تار مو نبرده...