📚 #منهای_شعر━━━━━━━━━━━
- مادر جان نذرتون چیه؟
بفرمایید من توی این دفتر ثبت کنم
پیرزن چادرش را کنار زد
و فانوس را گذاشت روی میز
- این دیگه چیه مادر جان؟!
پیرزن سرش را انداخت پایین:
یه فانوس داشتم نذر امام رضا کردم
مرد فانوس را چرخاند و گفت:
آخه مادر جان! امام رضا قربونش برم
یه عالمه چراغ داره، تازه برقی...
این فانوس به چه دردش میخوره؟!
پیرزن میخواست حرف بزند؛
دلش میخواست بگوید:
مگه تو وکیل وصی امام رضا هستی؟!
میخواست بگوید:
به همین امام غریب،
چیز دیگهای نداشتم بیارم،
میخواست التماس کند
تا فانوس را قبول کند،
ولی بغضی که آمده بود
بیخ گلویش، نگذاشت
مرد فانوس را به طرف پیرزن هل داد
و گفت: اینجا مردم طلا و جواهر
و تراول چک میدن...
اگه میخوای میگیرم،
ولی من این فانوس را
به کدام قسمت تحویل بدم؟
همهچیز توی نگاه پیرزن موج موج شد
و توی چین و چروک صورتش خیس شد،
زود چادر را روی صورتش گرفت،
دستش را برد سمت دستهی فانوس،
آن را برداشت و گرفت زیر چادر
مرد سرش را هم بلند نکرد،
داشت دستهپول را میشمرد...
پیرزن که توی قاب در بود،
مرد گفت: التماس دعا!
پیرزن پاهایش میلرزید،
از پیری یا سرما یا دلشکستگی، شاید...
هنوز چند قدم دور نشده بود
که یکدفعه تمام حرم تاریک شد؛
برق قطع شد، همهجا ظلمات شد
□
توی صحن هیچ چیز دیده نمیشد،
جز یک فانوس روشن...
●
#مجید_ملامحمدی○
#یک_فانوس_روشن━━━━━━━━━━━
💎
@Best_Poems