♥️📚📚#عشقینه🌸🍃#ناحلہ🌺#قسمت_چهل_و_دو°•○●﷽●○•°
امروز ۳ فروردین بود
و شب خونه مصطفی اینا دعوت بودیم
صبح ریحانه زنگ زد
و با کلی خواهش
و تمنا گفت برم خونشون
و یکی از جزوه هاش که گم کرده بود
و بهش بدم
اون جزوومم پخش
و پلا بود باید یه توضیحاتی بهش میدادم
ریحانه ام نمیتونست تنها بیاد
و داداششم تهران بود
نمیدونم چرا شوهرش اونو نمی اورد
خلاصه مادرم داشت آماده میشد بره بیمارستان
از فرصت استفاده کردم
و آماده شدم تا همراهش برم
آدرس خونه ریحون اینا
و بهش دادم
با خودم گفتم چقدر خوب میشد اگه داداشش تهران نبود
و میشد ببینمش
یهو زدم رو پیشونیم که مامانم گفت
+فاطمه جان خوددرگیری داری؟
ترجیح دادم سکوت کنم
و چیزی نگم
چند دقیقه بعد رسیدیم
از مادرم خداحافظی کردم وپیاده شدم
دکمه آیفون
و فشار دادم تا در
و باز کنن
چند لحظه بعد در باز شد
و رفتم تو
یاد اون شب افتادم
آخی چه خوب بود
از حیاطشون گذشتم ک ریحانه اومد بیرون وبغلم کرد
چون از خونه های اطراف به حیاطشون دید داشت چادر گلگلی سرش بود
داخل رفتیم ک گفتم
_کسی نیست ؟
+چرا بابام هست
بعداین جملهه پدرش
و صدا زد
+بااابااااااا مهمون داریممم
دستپاچه شدم
و گفتم عه چرا صداشون میکنی
شالم
و جلوتر کشیدم
باباش از یکی از اتاقا خارج شد
با لبخند مهربونش گفت
+سلام فاطمه خانم خوش اومدی
خوشحالمون کردی ببخش که ریحانه باعث زحمتت شد حیف الان تو شرایطی نیستم که توان رانندگی داشته باشم وگرنه اونو میاوردم پیشت
بهش لبخند زدم
و گفتم
_سلام ن بابا این چ حرفیه من دوباره مزاحمتون شدم
ادامه داد
+سال نوت مبارک دخترم انشالله سالی پر از موفقیت باشه براتون
_ممنونم همچنین
وقتی به چشماش نگاه میکردم خجالت زده میشدم
و نمیتونستم حرف بزنم
چشمای محمد خیلی شبیه چشمای پدرش بود
شاید خجالتمم ب همین خاطر بود
باباش فهمید معذبم .رفت تو اتاقش
و منم با راهنمایی ریحانه رفتم تو اتاقش
نشستیم کولمو باز کردم
و برگه های پخش
و پلامو رو زمین ریختم
ریحانه گفت
+راحت باش هیچکی نمیاد در بیار لباساتو
ب حرفش گوش کردم
و مانتومو در اوردم زیرش یه تیشرت سفید
و تنگ داشتم
موهامم بافته بودم
ریحانه رفت بیرون
و چند دقیقه بعد با یه سینی برگشت
چایی
و شرینی
و آجیل
و میوه
وهمه رو یسره ریخته بود تو سینی
و اورد تو اتاق
خندیدم
و گفتم
_ اووووو چ خبره دختر جان
چرا زحمت کشیدییی من چند دقیقه میمونم
و میرم
+بشین سرجات بابا کجا بری همشو باید بخوریی عیده هاا
آها راستی اینم واسه توعه بابام داد بهت عیدیته ببخش کمه
شرمنده بهش خیره شدم
_ای بابا ریحانههه
نزاشت حرفم
و ادامه بدم
و گفت
+حرف نباشهه خب شروعش از کجاست
ناچار ادامه ندادم
و شروع کردم به توضیح دادن
چند دیقه که گذشت به اصرار ریحانه یه شکلات تو دهنمگذاشتم
و چاییم
و خوردم
گفتم تا وقتی ریحانه داره این صفحه رو مینویسه منم چندتا تست بزنم
کتابمو باز کردم سکوت کرده بودیم
و هر
دو مشغول بودیم
رو یه سوال گیر کردم
سعی کردم بیشتر روش تمرکز کنم تمام حواسمو بهش جمع کردم
که یهو یه صدای وحشتناک هم رشته افکارم
و پاره کرد هم بند بند دلم
ومنو ریحانه یهو باهم جیغ کشیدیم
و برگشتیم طرف صدا
چشام ۸ تا شده بود
یا شایدم بیشترررر
با دهن باز
و چشایی که از کاسه بیرون زده بود به در خیره شده بودم
چهره وحشت زده
و خشک شده ی محمد
و تو چهار چوب در دیدم
به همون شدتی که در
و باز کرد در
و بست
و رفت بیرون
چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چیشده
یهو باریحانه گفتم
_ واییییی
ادامه دادم
_ داداشت بود ؟؟؟؟؟ مگه نگفتی تهرانه ؟
ریحانه هل شدوگفت
+ارهه تهران بود یه مشکلی پیش اومد براشمجبور شدبره امروزم بهش زنگ زدم گفت فردا میاددد نمیدونم اینجا چیکار میکنههه
اینارو گفت
و پرید بیرون
اون چرا گفته بود وای؟
ای خدالابد دوباره مثه قبل میشه
و کلی قضاوتم میکنه آخه من چ میدونستم میخواداینجوری پرت شه تو اتاق
غصم گرفته بودترسیدم
و مانتومو تنم کردم
شالم سرم کردم فکرای عجیب غریب ب سرم زده بود
با خودم گفتم نکنه ازخونشون بیرونم کنن
جزوه ها رو مرتب گذاشتم رو زمین
کولمو بستمو گذاشتمش رودوشم
اروم در اتاقُ باز کردم
و رفتم تو هال
جز پدرریحانه کسی نبود
بهش نگاه کردم
دیدم پارچه ی شلوارش خالیه
و یه پایِ مصنوعی تو دستشه!
باباش فلجه!
یاعلیی
چقد بدبختن اینا
باباش که دید دارم باتعجب نگاش میکنم گفت
ببخشیددخترم
نمیتونم پاشم
شما چرا بلند شدی
_اگه اجازه بدین دیگه باید برم
+به این زودی کارتون تموم شد؟
_بله تقریبا دیگه خیلی مزاحمتون شدم ببخشید
+این چه حرفیه توهم مث دختر خودم
چه فرقی میکنه
پس صبر کن ریحانه رو صدا کنم تو حیاطه
_نه نه زحمتتون میشه خودم میرم پیشش
اینو گفتمو ازش خداحافظی کردم
دری که به حیاط باز میشدُباز کردم
و رفتم توحیاط
بہ قلمِ
🖊#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️هرشب راس ساعت 21:00 از ڪانال
😌👇♥️📚|
🦋 @barakatosalavat 🦋