"رمان
#پرواز_شاپرکها #قسمت_پنجاه_و_دوزینب به یاد آورد...
محمدصادق روبرویش، روی تخت ایلیا نشسته بود. زینب دلش به این ازدواج نبود ولی ناچار به حرف های محمدصادق گوش داده
و سولاتش را جواب میداد. از خواسته هایش میگفت
و میشنید.
زینب سادات: من میخوام یک زندگی مثل مامان بابام داشته باشم.
محمدصادق: بابات؟
زینب سادات سرش را به تایید تکان داد: بابا ارمیا.
محمدصادق پوزخند زد
و زینب سادات از این واکنش او دلگیر شده
و اخم کرد: بابام عاشق مامانم بود. با همه سختی
و مخالفتا، عاشقش موند
و مامانم رو هم عاشق کرد. خیلی سختی کشیدن،بخصوص این چند سال.
اما نگاهشون به هم...
زینب حرفش را برید. حجب
و حیای دختر آیه ذاتی بود.
محمدصادق: پدر خودت چی؟
زینب سادات: متوجه نمیشم. پدر خودم؟
محمدصادق: سیدمهدی!بابات!اون عاشق مامانت نبود؟
زینب سادات: بود.
محمدصادق: پس چرا مامانت دوباره ازدواج کرد؟
زینب سادات با اخم به چشمانش نگاه کرد: مامانم حق زندگی داشت
محمدصادق که جبهه گیری زینب سادات را دید، بحث را عوض کرد: تو دوست داری چطور زندگی کنی؟
زینب سادات نفس عمیقی کشید
و سرش را به زیر انداخت: دوست دارم کار کنم
و مستقل باشم.فعالیت اجتماعی رو دوست دارم. چند وقتیه اردوهای جهادی هم میرم. مامان بخاطر حال بابا نمیتونه بره، من با خاله رها
و عمو محمد اینا میرم.
محمدصادق لب به دهان کشید تا مخالفتش را صریحا اعلام نکند.
بعد از چند ثانیه سکوت گفت: شرایط زندگی من یکم فرق داره. اگه بتونی انجامشون بدی خوبه. اما معلوم نیست ما کجا زندگی کنیم. شهر های مختلف، آدمای غریبه
و فرهنگ ها
و زبونهای مختلف.
زینب سادات لبخند زد: من اینارو دوست دارم. دوست دارم جاهای مختلف برم
و با آدمای مختلف معاشرت کنم.
محمدصادق: قول میدم خوشبختت کنم. قول میدم کاری کنم همیشه لبخند بزنی. بهم فرصت بده تا بهت نشون بدم خوشبختی یعنی چی!بهم فرصت بده تا بهت نشون بدم چقدر ارزشت بالاست.
زینب سادات دستخوش احساسات شده بود: من میترسم.
محمدصادق: از چی؟ یک مدت منو بشناس، اگه نخواستی میرم. فقط بهم
فرصت بده!خواهش میکنم! سالهاست آرزوی داشتنت رویای منه. یکم فرصت میخوام تا عاشقت کنم.
زینب سادات نگاه اشک آلودش را به آیه دوخت: قول داده بود خوشبختم کنه. قول داده بود عاشقم کنه. قول داده بود مامان!
آیه زینب را در آغوش کشید
و نوازشش کرد. دخترکش به هق هق افتاده بود.
آیه: بگو چی شده قشنگم؟چه کار کرد که دل قشنگت اینجوری نالان شده؟
زینب سادات سرش را از سینه آیه برداشت
و نگاه خیسش را به مادر دوخت: دلم شکسته مامان.
آیه با بغض، پیشانی یادگار سیدمهدی را بوسید
و منتظر ماند زینبش لب باز کند.
زینب سادات به یاد آورد...
تا
دو ماه همه چیز عالی بود. محمدصادق دوبار دیگر به قم آمد
و صحبت های تلفنیشان به زینب سادات امید زندگی پر سعادتی را میداد. مردی که نگاهش شبیه نگاه ارمیا به آیه اش باشد.
شبیه لبخند سید محمد به سایه اش. شبیه دلواپسی های صدرا برای رها. زینب میان این عاشقانه ها زیسته بود. دعواهایشان را دیده بود، قهرهای کوچک
و بزرگشان، اختلاف نظرهایشان را اما همیشه عشق
و احترامی که میانشان بود، حرف اول
و آخر را میزد.
زینب ناز بودن را خوب بلد بود
و محمدصادق این روزها عجیب شبیه ارمیا بود.
با اصرار های فراوان محمدصادق که به زینب سادات فشار می آورد، تاریخ عقد تعیین شد. از آن روز زینب رفتارهای عجیب محمدصادق را دید...
آن روز زینب در راه خانه مشغول صحبت با محمدصادق بود. کوله اش روی دوش
و گوشی را با دست دیگر گرفته
و چادرش را با دست دیگر گرفته بود.
زینب سادات: امروز مامان کلاس نداشت، باید با اتوبوس برم.
محمدصادق:عمو چطور اجازه میده؟
زینب سادات متعجب پرسید: اجازه چی؟
محمدصادق: اینکه زنش بیرون کار کنه.
زینب سادات خنده آرامی کرد: همونطور که تو اجازه دادی.
محمدصادق: خب من تو رو جایی میذارم که تایید شده باشه. هر جایی اجازه نمیدم.
زینب سادات حرفش را به شوخی گرفت
و گفت: حتما بابا هم تایید کرده دیگه.
محمدصادق: کار مامانت خیلی در ارتباط با مرداست. این با شرایط فعلی عمو جالب نیست.
زینب سادات از مادرش دفاع کرد: کار منم در ارتباطه. حتی بیشتر از مادرم! تازه مامان همیشه میدونه چطور با مردها رفتار کنه.
محمدصادق: عمو خیلی بی خیاله. بهتره یکم زندگیشو سفت بچسبه.
زینب سادات: منظورت چیه صادق؟
محمدصادق: آخه مامانت زود میتونه یکی رو جای شوهرش بذاره. بعد ازبابات، با عمو ازدواج کرد. با این شرایط عمو، ممکنه به زودی به فکر طلاق
و ازدواج مجدد بیفتد.
زینب سادات برآشفت: درباره مامان من درست حرف بزن
محمدصادق: چرا ناراحت میشی؟مادرت اگه عاشق پدرت بود، بعد از مرگش ازدواج نمیکرد. مثل مادر من. اما مادرت خیلی راحت ازدواج کرد
و برات یک برادر ناتنی هم آورد. حتما ارثیه پدریت هم با ایلیا شریک شدی.
زینب سادات: تو از هیچی خبر نداری.