#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_شصت_و_پنجمبه روایت حانیه
سینی چای رو میذارم رو میز
و میشینم. وای دارم از خجالت آب میشم. تازه گلای کنار روی میز رو میبینم ، وااااای چه گلای خوشگلی، گل رز قرمز
و آبی ، من دیوونه وار عاشق گل رزم. با دیدن گل ها چنان ذوقی میکنم که کلا خجالت کشیدن رو یادم میره. حدود یک ربع میگذره اما هنوزم دارن حرف میزنن ، حرفای کلا هیچی ازشون نمیفهمم
و توجهی هم بهش نمیکنم.
مامان امیرحسین : میگم ببخشید وسط حرفتون، موافقید این دوتا جوون برن حرفاشونو بزنن تا صحبت ماها هم تموم بشه ؟
بابا : بله بله البته. حانیه جان. آقا امیرحسین رو راهنماییشون کن.
" بیا بیا دوباره هل میشم الان سوتی میدم ، برای فرار از ضایع شدن سریع بدون هیچ حرفی به سمت اتاق میرم. امیرحسین هم با اجازه ای میگه دنبال من میاد.
کنار وایمیسم
و تعارف میکنم که وارد بشه.
امیرحسین : نه خواهش میکنم شما بفرمایید.
بی هیچ حرفی میرم داخل، .در رو باز میزاره
و پشت سرم میاد تو ، توی اتاقم کنار میز کامپیوتر دوتا صندلی بود ، نشستم رو یکی از صندلیا
و امیر حسین هم روی صندلی رو به روم.
حدود پنج دقیقه میگذره
و هردو ساکت خیره شدیم به گل های فرش . بلاخره سکوت رو میشکنه
و شروع میکنه.
امیرحسین: قبل از هرچیز باید بگم که .......شما حاضرید......کسی مرد زندگیتون بشه که رویای روز
و شبش شهادته؟
با شنیدن کلمه ی شهادت، یاد اون روز
و اون عهد میوفتم. پس تنها جمله ای که به ذهنم میاد رو به زبون میارم ؛ شما حاضرید با کسی ازدواج کنید که برای شهادت همسر آیندش با خدا عهد بسته ؟
با شنیدن این حرف لبخندی رولبش میشینه
و سرش رو کمی بالا میاره اما بازهم به صورتم نگاه نمیکنه.
_ فقط فکر میکنم خودتون هم بدونید من تا چندوقت پیش نه حجاب خوبی داشتم نه نماز نه روزه نه......
اجازه نمیده حرفم رو کامل کنم
امیرحسین: من این جا نیستم که با گذشتتون زندگی کنم ، من اینجام که آیندتون رو بسازم. با شنیدن این جمله به خودم افتخار میکنم که قراره همسر
و همسفر این مرد بشم .
امیرحسین : قول نمیدم که وضع مالیمون همیشه خوب باشه ولی قول میدم در عین سادگی همیشه لبخند رو لباتون باشه.
_ من آرامش رو ، زیبایی رو
و عشق رو تو سادگی میبینم.
فقط...... فقط......من ، نمیتونم چادر سرم کنم. چادر رو عاشقانه دوست دارم چون یادگار مادرم خانوم فاطمه زهرا(س) ولی نمیتونم حرمتش رو نگه دارم.
امیرحسین : ارزش چادر خیلی بالاس ولی همه چیز نیست ،
و اینکه اگه عاشقانه دوسش دارید من مطمئنم روزی انتخابش میکنید .
با شرمندگی سرم رو پایین میندازم
و حرفی نمیزنم.
امیرحسین : اگه دیگه .....حرفی نیست.... میخواید بریم بیرون.
زیر لب آروم بله ای میگم
و به سمت در میرم. کنار وایمیستم
و تعارف میکنم .
_ بفرمایید.
با لبخند جواب میده: خانوما مقدم ترن.
مثل خودش لبخند میزنم
و از اتاق خارج میشم.
با دیدنمون پدر امیرحسین میگه: مبارکه ؟
هردو لبخندی میزنیم
و امیرحسین میگه: ان شاالله.
#ادامه_دارد #ح_سادات_کاظمی@BARAKATE_14MASUM