🎀🍃🍃#عشقینه#عقیق♥️#قسمت_دویست_و_نودو_شش♡﷽♡
مامان عمه ی دوست داشتنی که حالا با آنها زندگی میکرد
و البته مامان حورا
و خانواده والا که گویا
حریف اصرار های شهرزاد نشدند
و ماندگار اینجا شدند جز آیین که
شش ماه اینور بود
شش ماه
آنور!
بوی کیک از فر بلند شد
و آرام به سمت آشپز خانه راه افتادم.... یک سالی میشد که ساکن بوشهر
شده بودیم
و من هنوز بااین گرمای کلافه کننده خو نگرفته بودم....
با احتیاط کیک را از فر بیرون میکشم
و در یخچال راباز میکنم خامه های شیرین
و رنگی را بیرون
میکشم...
خم میشوم تا تزیینش کنم که کودکم غلتی میزند...
لبخندی میزنم
و تشر وار میگویم:نکن تمرکزم بهم میریزه...
با این حرفم لگد دیگری میزند...بازی اش گرفته کمتر از نیم وجب من:نکن مامان جان دارم برای
بابا درست میکنما...
اینبار آرام حرکت میکند
و من را به خنده می اندازدو غد بازی در می آورد برایم نیامده!
کیک را تزیین میکنم
و نگاهی به ساعت می اندازم. الان است که برسد مرد خانه پا تند میکنم تا
اتاق
و سریع لباسهایم را عوض میکنم...
نگاهی به شکم بر آمده ام میکنم
و با لبخند رو به او میگویم: بد قواره ی کوچولو
بر میخورد به او به مثل اینکه لگدی دیگر نثارم میکند
و من چقدر این موجود نادیده را دوست
دارم!همین دیروز بود که فهمیدم دختر است
و خدا میداند چقدر سپاسگذارش بودم برای این
لحظه های گرم تکرار نا پذیر...آرام زمزمه میکنم:
_اعصاب نداریا
نگاهی به میز میکنم
و کمی از عطر مورد علاقه ی امیرحیدر را میزنم.
بہ قلم
🖊"
#نیل_۲ "
✨#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️هرشب از ڪانال
😌👇🍃 @barakatosalavat