#نمنم_عشق#قسمت_چهل_و_سهیاسر
بعد از شام توی پذیرایی نشسته بودیم
گوشیم زنگ خورد…
با نگاه کردن به مانیتورگوشی متوجه شدم سرهنگه…
ازجام بلندشدم و گفتم
_ببخشیدمیرسم خدمتتون
لحظه ی آخر نگاه متعجب وکنجکاو مهسورودیدم…
وارداتاقم شدم و درروبستم و تماس رووصل کردم
_سلام قربان
+سلام یاسر،کجایی
_خونم،چطورمگه؟
+امیرکجاس؟چراگوشیش خاموشه؟
_امیرهم اینجاست،والانمیدونم گوشیشو.چیزی شده؟اتفاقی افتاده؟
+جلسه ی فوری داریم…فردا راس ۱۰صبح اتاق کنفرانس باشین…
_چشم قربان
بعد از خداحافظی با سرهنگ امیررو صدا زدم تا بیاد توی اتاق…
مهسو
بعدازرفتن بچه ها…خواستم برم توی اشپزخونه که یاسرصدام زد…
_بله
+بیابشین کارت دارم….
شونه ای بالاانداختم و روی مبل نشستم..
_خب میشنوم رئیس…
باکلافگی گفت
+مهسوخوب گوش کن،ازامشب حواستو خیلی بایدجمع کنی…اونی که نباید, اتفاق افتاده…این ترم هم مرخصی میگیری…فردا هم دانشگاه نمیری…ولی پس فردا باهم میریم و مرخصی رو میگیرم…
_آخه چرااااا…یعنی درسم نخونم؟
+ببین مهسو،این بحث با لجبازی به هیچ جایی نمیرسه…پس تلاشتونکن…فقط به حرفم گوش کن.اوکی؟
بهش خیره شدم و گفتم
_شماها که هرچی گفتین گوش دادم…اینم روش….
و ازجام بلندشدم و وارداتاقم شدم….
بلافاصله اشکام شروع به ریختن کرد…
گوشیم رو از جیبم خارج کردم و اولین آهنگ رو پلی کردم….
وشروع کردم به ضجه زدن….
#درمنهزارانچشمنهانگریهمیکنند…
#ادامه_دارد✍نویسنده: محیا موسوی
@BARAKATE_14MASUM