بسم الله الرحمن
hhtps://t.center/Azrxci
ایدی مدیرmetra654@
هوس تودارم
کی دیونه ام کنی باخواندن یک شعر
کی مست کنی بااستکان چای
خوشبختم کنی بایک بوسه ای بی هوا
فلسفه نبافم هوس زندگی کرده ام باتو
بگوکنارت دقیقا کجاست
کی زندگی آنجا معنا میگیرد
هوس کنارتوبودن
در حوالـے شبت پرســه میزنم ،،، تا در فرصـتی مناسب گـره بـزنم تـنِ تبـدارم را به آغوشت ،،، خودمان ڪہ هیــچ ،،، شاید تـن هایمان بوسہ بوسہ به صحبت بنشیننـد ... به تـوافـق بـرسند ،،، و دلِ آغوشت عاشـق شود ... 🫧🍂🍁 #شیوامیثاقی
بـزن ساطــورِ بی مهـریت را بـر روحِ خسـته ام .. نگـران نباش ڪسی صدای شـڪستن اسـتخوان هایم را نمـے شنود،،، اڪنون #شب است ... همه خوابند... یا وانمود میڪنند ڪه خواب هستند ،،، 🫧🍂🍁 #شیوامیثاقی
بیـهوده بـدنبالم میگـردے مــن ،،، نـه در پشـتِ پرچـینِ خاطره ها ... نه در آرامستانِ غـربتِ #غـروبها و نه در تلفـظِ ردیـفِ واژه ها ،،، من همینجا و هرڪجا باشـے تـورا هسـتم ،،،، چشم در چشم ... تا مرگ تدریجـے یڪ رویــا ....
عصــرهای جمعه با پیاده روهایے ڪه حال و هــواے عابرینش ڪمی تا قســمتے ابــرے ست... با سوزِ سـردے از دلتنگــے ڪه میانشان موج میزند و غروبهایـے با طعــم بی قــراری. بی قـراریهایــے ڪه هیچڪدام دلیلی براے آن نمے یابــند...
شبـها .. من تورا در نیمه ے پنهانِ ماه میبـینم... یڪ قدم برمیدارم و قدمِ بعدی... صدای پاے تورا میشـنوم... قلبم میتـپد و تورا در ردیفِ سرخ شریان هایم احساس میڪنم... میبـینی؟ تو با من نیــستی .ـ. تو در من نفس میڪشی...
عصر بود و یڪ خلوتِ دنج روبروے هم و نزدیڪ بهـم و ڪلماتی ڪه سخت ادا میشد اما نگاهی ڪه آسان معنا میشد نگاهم ڪشتی به گِل نشسته ای بود بر تـنِ نمناکِ ماسه ها ... تنها ڪافی بود موج باشی .... تا این ڪشتی... بـر آبی دریاے چشمانت شناور شود و .. ڪلمات بر دلت بنشیننـد...
بی من زندگی کن ... چای بنــوش و نفس بڪش و به #شب تکیه کن ... و آنگاه که پاره های دفتر شعرمان را به بــاد میسپاری ... خود را به خوشبختی بزن ... تــو نه ... اما واژه ها ... نشانی خانه ی قلـبم را بلدند و بوقت نیاز ... افڪارم را در آغوش میگیرند .. و در گوشم زمزمه میکنند ... " ما قولهایمان را فراموش نکرده ایم"
عصــرهای جمعه با پیاده روهایے ڪه حال و هــواے عابرینش ڪمی تا قســمتے ابــرے ست... با سوزِ سـردے از دلتنگــے ڪه میانشان موج میزند و غروبهایـے با طعــم بی قــراری. بی قـراریهایــے ڪه هیچڪدام دلیلی براے آن نمے یابــند...
عشقش ظرافت خاصی دارد ... هر شـب ، حریـر تیره اۍ بر تـن بلورین معشوق میڪند ... و از ستاره ها ... آویزی بـر گردن ڪشیده و زیـبایش مۍ اندازد ... و مـاه را به وساطت میگـیرد ... تا لالایی عاشقـانه ای بخواند ،،، و آغوشش را بخواب پیــوند دهـد...