مثل هر شب روی تختم کنار پنجره نشسته ام.بیرون هوا سرد است سطح زمین ودرختان در دو طرف خیابان پوشیده از برف است .از دور او را میبینم لباس نارنجی و نوار فسفری رنگ لباسش از دور برق میزند .میدانم که کلاه پشمی سیاه رنگ را سرش کرده وشالگردن قهوه ای را دور صورتش پیچیده،در زیر دستکشهای نارنجی کارش، دستکشهای بافتنی قهوه ای رنگ را پوشیده ...