🕊️ من، بینوا بندگَکی سربه راه نبودم و راهِ بهشتِ مینوی من بُزرُوِ طوع و خاکساری نبود مرا دیگرگونه خدایی میبایست شایستهی آفرینهای که نَوالهی ناگزیر را گردن کج نمیکند.
🕊️ گاهی سوآل میکنم از خود که یک کلاغ با آن حضورِ قاطعِ بیتخفیف وقتی صلاتِ ظهر با رنگِ سوگوارِ مُصرّش بر زردیِ برشتهی گندمزاری بال میکشد تا از فرازِ چند سپیدار بگذرد، با آن خروش و خشم چه دارد بگوید، با کوههای پیر...
🕊 با تو آفتاب در واپسین لحظاتِ روزِ یگانه به ابدیت لبخند می زند. با تو یک علف و همه جنگل ها با تو یک گام و راهی به ابدیت. ای آفریده یِ دستانِ واپسین! با تو یک سڪوت و هزاران فریاد. دستانِ من از نگاهِ تو سرشار است....!!
🕊 نو برگ های خورشید بر پیچک کنار درِ باغ کهنه رُست فانوس های شوخِ ستاره آویخت بر رواقِ گذرگاهِ آفتاب من بازگشتم از راه جانم همه امید قلبم همه تپش....