#طنز انتقادی
همانا در بین علما و سفرا و امرا بحث های فراوان همی شکل گرفت،سر انتخاب واژه ی شایستههه و بایسته برای مکان استراحت و
#زندگانی شاگردان
#مکتبخانه، بعد از گذر سالیان دراااز رهگذران در ملاقاتی عمومی با شاگردان،نام نهایی را اعلام همی کردند ک آن چیزی نبود جز رفاقتگاه،علما واژه ی
#رفاقتگاه را انتخاب کرده بودند وانگهییی قهرمانی از دل جمعیت ندا سر داد که اای استاد! چه میگویی از خانه رفاقت ؟!
همانا مدتهاااست ک هییچ کس ب اتاق ما قدم ننهاده،ب هزااار و یک دلیل،ب یاد دارم ک روزی دوستانم را برای صرف شام و شیرینی ب اتاق دعوت کردم،ازهمین رو
در تکاپو همی بودم تا اتاق را نو و تازه کنم،پس ملحفه ها را جمع کرده،رو بالشی های مخملی را شکافتمی ب انضمام دستمال آشپزخانه و جامه های اطلس گونه راهی اتاق
#رختشویخانه شدم،پیرو پیشرفت شگرف علم و دانش بشری و باز شدن افق های روشنی از زندگی ب روی آدمیان،ماشین رختشویی را در تاریکخانه یافتم ک بسیار موجبات شادی من را فراهم آورد،اما همانگونه ک گفتم فضا بشدت هنری بود و چشم چشم را نمیدید،پس بالاجبار قصد بازگشت برای یافتن
#چراغ قوه کردم اما در اتاق هر چه کاویدم هیچ نیافتم،از همسایه طلب کردم ک او گویا داشت،مرا ب اتاقش فراخواند و من هم خب از آنجا ک دم در زشت است، وارد اتاق شدم، بعد از ساعتی درد دل و تشریک اطلاعات راجع ب هم شاگردی ها و ایشان و
#اوشان،و البته گرفتن چراغ قوه،تصمیم بزرگی مبنی بر رفتن گرفتم،اما همین ک محیای رفتن شدم پایم ب
#قابلمه و قابلمه ب
لیوان و
#لیوان ب بشقاب و در نهایت
#بشقاب ب گونی برنج گیر کرد و،دانه های برنج و تفاله چای و حتی ته دیگ سیب زمینی و ترشی آلبالو همگی پخش بر روی زمین گِرد خداوندگار گشتند و اما، حتی ب جرأت میتوانم بگویم یکی ازدلخراش ترین صحنه های عمرم بود تا حدی ک تداعی گر این بیت سوزناک برایم شد،ک میگوید:
#((تا ب خود باز آمدم او رفته بود/رد پایش روی دل جا مانده بود))
صحنه ی جان دادن لوبیا قرمز های آغشته ب آن سبزی افیون گر و آن بوی مست کننده_صحنه ی عروج
#قرمه سبزی_و اما مسئله ی دیگری ک ذهنم را در همان لحظه درگیر کرد این حدیث از پیامبر (ص) عزیزم بود:
#((کسی که شب را
#سیر بخوابد در حالیکه همسایه اش
#گرسنه است،به من ایمان نیاورده است))
خلاصه بعد از اندکی از
#صرع لحظه ای بیرون آمده و بسیار منطقی با این فاجعه برخورد کردم،لبخندی بسیااار ملیح ب همسايه زدم ک همان
#غلط کردم ببخشید بود و همسایه مان با ارایه لبخندی ملیح تر درواقع ب من گفت: ((جم کن , بااا
😡😡اینا واسه من نون و آب نمیشه همین الاان کنترل
#زِد و میزنی همه چی رو برمیگردونی عقب
😡) و من این بار هم ب دانش بشری اعتماد کرده و ب سمت تصاحب
#جاروبرقی روانه شدم؛بعد از یک ساعت انتظااار ب
#معشوق رسیدم،جاروبرقی را میگویم و این بار ن دوان دوان ک اتفاقن
#کشان کشان
😂ب اتاق همسایه در طبقه سوم رفتم و محیای تمیز کردن اتاق همی شدم ولیکن با دیدن تن رنجور معشوقم شعری در دلم جوانه زد:
((یارب مباد کز پا جانان من بیفتد/درد و بلای او کاش بر جان من بیفتد/ گر من ز پا بيفتم درمان درد من اوست/درد آن بود ک از پا درمان من بیفتد))
😭#جاروبرقیِ جان،دیگر نه برایش دستی مانده بود و نه دهانی،به برق زدم تا جان بگیرد چه بسا ک این کار تیر
#خلاصی بود بر پیکر بی جان او چرا ک همه ی بخیه ها و وصله هایش شکافت و ما یحتوی اش همه جا را فرا گرفت و من ماندم و کوهی از اجسام کثیف که روزی کسی بودند برای خود
😱؛فی الجمله مشغول ب پاک کردن اتاق با اعتماد ب شیوه ی گذشتگان شدم ک اتفاقن نیکو روشی بود.بعد از اتمام کارم،با چراغ قوه ی پر ماجرا راهی تاریکخانه شدم،همه چیز را درست و منطقی سر جایش بنهادم و تنها مانده بود به روشن کردن رختشویی،از پیشنیان ک گنجی اندرون سخن هایشان است شنیده بودم ک گام کلیدی همین گام است،باید به گونه ای اهرم
#آن و آف را مهار کنی که نییک بچرخد و روی گونه ی شستشووی مورد نظر بایستد،خلاصه به سختی و با دوره یِ
#تاکتیک هایِ تئوری آموزش یافته ام،موفق ب چرخاندن اهرم شدم
💪؛اما رختشویی روشن همی نشد،چند مشت و لگد هم روانه اش
😤ساختم ک افاقه نکرد؛در نهایت استیصال فقط یک راه پیش روی خود یافتم،اینکه همه ملحفه ها و لباس ها و غیره را باز با اعتماد به شیوه ی گذشتگان تطهیر کنم،ولیکن درِ مخزنِ
#رختشویی قفل شده بود،قفلی که کلیدش نزد هیییچکس نبود.
😭سرانجام با هر حیلتی که بود رخت ها بیرون کشیده و ب سمت اتاق روانه شدم
😖،ساعت نزدیک غروب شده بود و هر آن امکان رسیدن میهمانها وجود داشت؛پس زمان
#استحمام و محیا شدن بود، بسرعت اتاق را به سمت
#گرمابه ترک کردم ولیکن بسی سرد همی بود
☹️ پس مجبور ب باز گذاشتن مدااوم
#شیر آب گرم گشتم،ک با این عمل قلبم دچار رنج و عذاب عمیقی شد،چرا ک همه نیک میدانیم ک:
((آب هست ولی کم هست))
،حال نوبت طبخ
#خوراک بود،هیچ در بساط نداشتیم،از این رو عازم خرید