#روز_شمار_انقلاب#خاطرهچند خاطره ی ساده و کوتاه از
انقلاب:
خاطره ی اول: سال 57 بود، آقای نمکیان دبیر ادبیاتمون گفتند: اگه تونستید کتاب درد اهل قلم رو گیر بیارید و بخونید. گفتیم از کجا این کتاب رو پیدا کنیم؟ گفتند: آقای گازرانی داره. کتابفروشی شونو بلدید؟ من گفتم: بله آقا! کتابفروشی شون انتهای خیابون حصاره، خونه ی ما همون طرفهاست. گفتند بله! اگر رفتید آشنایی بدید و بگید من ایشون رو معرفی کردم.
عصر اون
روز رفتم کتابفروشی آقای گازرانی (خدا رحمتشون کنه. بسیار انسان شریفی بودند) و گفتم: از طرف آقای نمکیان آمدم، گفتند کتاب درد اهل قلم رو از شما بگیریم. آقای گازرانی با احتیاط کتاب رو آوردند و لابلای روزنامه پیچیدند و سفارش کردند خیلی مواظب باشم و احتیاط کنم.
کتاب رو زیر چادرم پنهان کردم و به طرف میدون ارک حرکت کردم. ارتشی ها تو میدون ایستاده بودند و همه جا رو زیر نظر داشتند. من دختر نوجوانی بودم که تا اون زمان خطر نکرده بودم، در حالی که قلبم گروپ گروپ صدا می کرد، با ترس و لرز از کنار ارتشی ها گذشتم و وقتی وارد خیابون مون شدم، نفس راحتی کشیدم....
خاطره دوم: تظاهرات که تموم شد، زدم از تو کوچه پسکوچه های خیابون ادبجو، تا زودتر به خونه برسم، چادر مشکی سرم بود. اون زمان خانمها یا بی حجاب بودند، یا چادر رنگی سر می کردند، چادر مشکی فقط برای شرکت در مجالس عزا بود. این اواخر خانمهای مذهبی، در تظاهرات چادر مشکی سر می کردند.( اینطور نبود که همه ی تظاهر کنندگان خانم، با حجاب باشند، اتفاقا صف اول تظاهرات رو بیشتر خانمهای بی حجاب تشکیل می دادند)
تو یکی از کوچه ها خانمی جارو به دست، جلوی در خونه شون وایساده بود ، چشمش که به من و چادر مشکیم افتاد، به شدت عصبانی شد و شروع کرد به فحش و ناسزاگویی. من سکوت کردم و او بیشتر عصبانی شد و با جارو دنبالم کرد، منم دو پا داشتم، دو پا قرض کردم و پا به فرار گذاشتم!
خاطره ی سوم: چماق به دستها سوار بر کامیون و خاور، با صدای نکره فریاد می زدند: جاوید شاه جاوید شاه! من سرمو از لای در حیاط بیرون آوردم تا ببینم چه خبره، که یهو یکی از چماق به دستها از کامیون پرید پایین و آمد سمت خونه ی ما. سریع در رو بستم و پریدم تو خونه . اونم نامردی نکرد و از دیوار کوتاه حیاطمون خودشو بالا کشید و از اون بالا فریاد زد: بگو جاوید شاه! ...خوشبختانه منتظر جاوید شاه گفتنِ من نموند و پرید پایین و رفت!
خاطره ی چهارم: صدای تیراندازی که بلند شد، منم مثل خیلی ها آمدم بیرون تا ببینم چه خبره و صدا از کجا میاد. به سمت میدون ارک نگاه کردم، دیدم یک ارتشی روی زمین نشست و تفنگش رو به سمت خیابون ما نشونه گرفت و شلیک کرد. بر اثر تیراندازی او، سعید ادبجو که طفلی کلاس چهارم یا پنجم ابتدایی بود و تو صف نونوایی ایستاده بود، تیر خورد و و همون شب به خاطر خونریزی زیاد در بیمارستان شهید شد.
خاطره ی پنجم: اون روزها مردم عجیب شجاع شده بودند! تو باغ ملی ارتشی ها با ماشین هاشون کیپ تا کیپ ایستاده بودند، تظاهر کننده ها، بدون هیچ ترس و واهمه ای از جلوی ارتشی ها عبور می کردند. مردها با صدای محکم شعار می دادند: برقرار می کنیم حکومت علی را ...و ما فریاد می زدیم: سرنگون می کنیم رژیم پهلوی را ...
یادش بخیر! چه رویاها و آرزوهایی داشتیم...
✍ #یاد_دوست(خانم بهادری )
@ArakiBass