قسمتی از رمان
#باران_عشق〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 به محض ورود، به طرف آشپزخانه رفت و از همان جا داد زد: سلام...
عزيز من گشنمه. درِ يخچال را باز كرد.
سيبهای قرمز داخل جا ميوه ای به او چشمك می زد. همان موقع عزيز وارد آشپزخانه شد. از پشت درِ نيمه بازِ يخچال
#ناصر را نمی ديد.
- سلام
#ناصر جان، ديشب كجا بودی، حالا ديگه شبها هم نمی آيی؟
گاز محكمی به سيب زد. عقب تر آمد و در يخچال را بست.
يك مرتبه عزيز وحشت زده گفت: خدا مرگم بده،
ناصر چرا اين ريختی شدی؟
ناصر گاز ديگری به سيب زد و گفت: هيچی، يك خانه شناسايی كرده بوديم.
تو كوچه چراغ برق، اين لباسهايم كهنه شده بود شما هم كه به فكر من نيستيد، دنبال يك بهانه مي گشتم كه خدا جور كرد. يكي شان خيلی قلدر بود. يقه مرا گرفته بود و ول نمي كرد.
سعی می كرد با بی خيالی از اضطراب عزيز كم كند.
عزيز دوباره با ناراحتی پرسيد: آخه مادر جان!
#سياهپوش ها تو قزوين پيشانی سفيدند، سرشناسند؛ يك وقت خدای ناكرده بلايی سر...
- نه عزيز! بادمجان بم آفت نداره. تازه اگر قرار بود چيزی بشه، ديگر تمام شد. با اسنادي كه ديشب از خانه پيدا كرديم، اسم من جزء ليست افرادي بود كه بايد مي رفتند آن دنيا.
https://t.me/anjoman_eslami_ikiu/2601عزيز محکم يك دستش را روي ديگري كوبيد و گفت: وای! خاك بر سرم، ديگه نمي گذارم...
دوباره
#ناصر وسط حرفش پريد و با خنده گفت: يك جك بگويم بخنديد، جلوی اسم من نوشته شده بود، ما هر چه سعي كرديم نتوانستيم ساعت مشخص ورود و خروج
#سياهپوش را از
#منزل و
#دانشگاه و... به دست بياوريم...
يك بار وسط ظهر به منزل مي رود، يك بار دوازده، بعد از نصف شب....
#سید_ناصر_سیاهپوش #شهید_انجمن@anjoman_eslami_ikiu