🔹 این روزا حمید داره آماده میشه تا دست خانومشو بگیره و به خونهی بخت برن. یه شب که رفته بود خونهی پدر خانومش، گوشهی اتاق همسرش چشمش به چندتا جعبهی لوازم خونگی افتاد. فهمید که اینا مال جهیزیست، با خودش گفت، ایبابا اینا که همش خارجیان.
🔹 چند روز بعد حمید همسرش رو به کارگاه زیتون دعوت کرد. با هم یه گشتی توی کارگاه زدن و به دفتر برگشتن. حمید در حالیکه داشت چای میریخت گفت: میدونی چرا کارگاه ما سرپاست و تولید خوبی داره؟ چون مردم محصول ما رو میخرن، که اگه نخرن، رو دستمون میمونه، ضرر میکنیم کارگرا بیکار میشن و آخرش باید در این کارگاهو ببندیم. حمید نشست و ادامه داد اگر مردم کالای ایرانی نخرن این بلا سر همهی تولیدکنندهها میاد.