اندیشیدن تنها راه نجات

#حکایت
Канал
Логотип телеграм канала اندیشیدن تنها راه نجات
@AndisheKonimПродвигать
5,31 тыс.
подписчиков
22,7 тыс.
фото
21,1 тыс.
видео
8,79 тыс.
ссылок
کانال اندیشه(گسترش علم و مبارزه با خرافات، ادیان، شبه علم) آیدی ادمین @Printrun @Salim_Evolution گروه تلگرامی عقاید محترم نیستند https://t.me/+afAiwBquqnIyZTli اینستاگرام https://www.instagram.com/p/Cpxu3rcjtzV/?igshid=YmMyMTA2M2Y= کتابخانه کانا
#حکایت «حاجی»

حدود شصت سال پیش یک آخوند به روستایی رسید. با دیدن مسجد قدیمی آن روستا متوجه شد که مردم این روستا #مسلمان هستند و با خوشحالی به نزد کدخدا رفت و اعلام کرد که می‌تواند پیش‌نماز آن روستا باشد. کدخدا که سال‌ها بود نماز نخوانده بود و نماز جماعت را که اصولا در عمرش ندیده بود، با خودش فکر کرد که اگر به این مرد روحانی بگویم که من نماز بلد نیستم که خیلی زشت است، بنابراین بدون آنکه توضیحی بدهد، موافقت کرد. همان شب او تمام اهالی را جمع کرد و برای‌شان موضوع آمدن پیش‌نماز را شرح داد و در آخر گفت که قواعد نماز را بلد نیست و پرسید چه کسی از میان شما این قواعد را می‌داند؟

نگاه‌های متعجب مردم جواب کدخدا بود. دست آخر یکی از پیرترین اهالی روستا گفت تا آنجا که من می‌دانم برای مسلمان بودن لازم نیست خودت چیزی بلد باشی، کافی‌ است هرکاری که پیش‌نماز کرد، ما هم تقلید کنیم.

با این راه حل، خیال همه آسوده شد و برای اقامه نماز به سمت مسجد قدیمی حرکت کردند. مرد روحانی در جلوی صف ایستاد و همه مردم پشت سرش جمع شدند. آقا دست‌ها را بیخ گوش گذاشت و زمزمه‌ای کرد، مردم هم دست‌ها را بالا بردند و چون دقیقا نمی‌دانستند آقا چه گفته است، هرکدام پچ پچی کردند. آقا دست‌ها را پایین انداخت و بلند گفت:الله‌ اکبر!

مردم هم ذوق زده از آنکه چیزی را فهمیدند فریاد زدند الله اکبر!

باز آقا زیر لب چیزی خواند، مردم هم زیر لب ناله می‌کردند. آقا دست‌هایش را روی زانو گذاشت و چیزی گفت، مردم هم دست‌هایشان را روی زانو گذاشتند و ناله‌ای کردند، آقا دوباره سرپا شد و گفت الله اکبر، مردم هم سرپا شدند و فریاد زدند الله اکبر. آقا به خاک افتاد و چیزهایی زیرلب گفت، مردم هم روی خاک افتادند و هرکدام زیر لب چیزی را زمزمه کردند. آقا دو زانو نشست، مردم هم دو زانو نشستند. در این هنگام پای آقا در میان دو تخته چوب کف زمین گیر کرد و ایشان عربده زدند آآآآآآآآخ!

مردم هم ذوق زده فریاد کشیدند آآآآآآآآآآخ!

آخوند در حالی که تلاش می‌کرد خودش را از این وضعیت خلاص کند، خود را به چپ و راست می‌انداخت و با دستش تلاش می‌کرد که لای دو تخته چوب را باز کند، مردم هم خودشان را به چپ و راست خم می‌کردند و با دستان‌شان به کف زمین ضربه می‌زدند. آخوند فریاد می‌کشید خدایا به دادم برس!

و مردم هم به دنبال او به درگاه خدا التماس می‌کردند.

آقا فریاد می‌کشید ای انسان‌های نفهم، مگر کورید و وضعیت را نمی‌بینید؟ مردم هم دنبال آقا همین عبارت را فریاد می‌زدند.

آقا از درد به زمین چنگ می‌زد و از خدا یاری می‌خواست، مردم هم به زمین چنگ زدند و از خدا یاری خواستند.

باری بعد از سه چهار دقیقه، آقا توانست خود را خلاص کند و در حالی‌که از درد به خود می‌پیچید، نگاهی به جمعیت کرد و از درد بیهوش شد. جمعیت هم نگاهی به هم کردند و خود را روی زمین انداختند و آنقدر در آن حالت ماندند تا آخوند به هوش آمد.

آن مرد روحانی چون به این نتیجه رسید که به روستای اشتباهی آمده است، بدون توضیحی روستا را ترک کرد و رفت. اما از آن تاریخ تا امروز مراسم نماز جماعت در آن روستا برقرار است. البته مردم چون ذکرهای بین الله اکبرها را متوجه نشده بودند، آنها را نمی‌گویند، در عوض مراسم انتهای نماز را هرچه با شکوه‌تر برگزار می‌کنند و تا امروز بيست و چهار کتاب در مورد فلسفه اعمال آخر نمازشان چاپ کرده‌اند. البته انحرافات جزیی از اصول در آن روستا به وجود آمده و در حال حاضر آنها به بیست و دو فرقه تفکیک شده‌اند. برخی معتقدند برای چنگ زدن بر زمین، کفپوش باید از چوب باشد، برخی معتقدند، چنگ بر هرچیزی جایز است. برخی معتقدند مدت بیهوشی بعد از نماز را هرچقدر بیشتر کنی، به خدا نزدیک‌تر می‌شوی و برخی معتقدند مهم کیفیت بیهوشی‌ است، نه مدت آن.

باری آنها در جزئیات متفاوت‌اند، ولی همه به یک کلیت معتقدند و آن این است که یک عده باید مرجع باشند و بقیه تقلید کنند.

داستان کوتاه «حاجی»
نوشته‌ی #عزیز #نسین



@AndisheKonim
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
اندر #حکایت #مستی
زبان کليپ انگلیسی با زیرنویس پارسی

#دیو_آلن
کمدین آتئیست ایرلندی



@AndisheKonim
#حکایت


جهل، باور، اعتقاد

▪️هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست كه متوجه شویم ، كسی كه به آن اعتماد داشته ایم، عمری فریبمان داده است...

در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی‌ و خرد است.

و تنها یک گناه و آن جهل و نادانيست.

▫️بچه ای نزد استاد معرفت رفت و گفت: "مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید."

استاد سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودند و کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.

استاد به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.
استاد از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.

استاد تبسمی کرد و گفت: "اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی، هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد!"

زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه در حالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید. اما هیچ اثری از کاهن معبد نبود!
می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!



#اندیشه_کنیم

@AndisheKonim
#حکایت

خر گفت :علف آبی است
گرگ گفت: نخیر سبز است
رفتند نزد سلطان جنگل(شیر) ماجرای اختلاف را بازگو کردند...
شیر حکم داد: گرگ را زندانی کنید!
گرگ گفت: مگر علف سبز نیست؟!
شیر پاسخ داد: بله سبز است
ولی دلیل زندانی شدن تو
بحث کردن با الاغ است...!

"هرگز با نادان ها بحث نکنید"



@AndisheKonim
#حکایت

🔻تیمور لنگ به کشور عثمانی لشگر کشی کرد و عثمانی را شکست داد و پادشاه عثمانی اسیر شد..
تیمور لنگ در کاخ نشسته بود و گفت پادشاه عثمانی را نزد من اورید..
پادشاه را اوردند، تا تیمور چشمش به او افتاد شروع کرد به خندیدن. پادشاه عثمانی یک چشمش کور بود گفت به کوری چشمم میخندی؟! تیمور گفت نه.

گفت من پادشاه عثمانی هستم و مقامم مثل شماست و شما نباید بخاطر اینکه غالب شدی و من مغلوب منو جلوی بزرگان دربارت تحقیر کنی..
تیمور گفت نه من به شما احترام میگذارم خنده من از دیدن شما به سبب تحقیر تو نبود..
گفت پس از بحر چه بود!؟
گفت به مردم دو کشور ایران و عثمانی میخندم که سرنوشتشان بدست منی لنگ و تویی کور افتاده......

و چه بدبختند مردمی که نقشی در سرنوشت خود ندارند و به هر فلاکتی تن میدهند زیرا که عادت دارند دیگران تغییرشان دهند و هرگز زحمت تغییر بخود نمیدهند.

@AndisheKonim
#حکایت

پادشاهی خدمتکاری داشت که بسیار شاد بود، از او علت شاد بودنش را پرسید. خدمتکار گفت: قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن و بدین سبب من راضی و شادم...

پادشاه موضوع را به وزیر گفت . وزیر هم گفت: قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است. پادشاه پرسید گروه ۹۹ دیگر چیست؟! وزیر گفت قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید. پادشاه چنین کرد...

خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه و سکه ها بسیار شاد شد و شروع به شمردن کرد. ۹۹ سکه ؟! و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا ۱۰۰ تا نیست، همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود.

او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند ، او از صبح تا شب سخت کار میکرد، و دیگر خوشحال نبود. وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت: قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گرو کسانیند که زیاد دارند اما شاد و راضی نیستند.

خوشبختی در سه جمله است:
تجربه از دیروز ،
استفاده از امروز،
امید به فردا.

@AndisheKonim