💠 #باورهای_یک_یاور🔷 جلسه اول
🔷 بخش هفتم
🔶 حضرت مسلم
یک نگاهی کرد به مردم کوفه. دید همه ویژگی ها را دارند برای کمک به اباعبدالله.
محبت دارند. عشق دارند. دلشان از دشمن پر است.
چون مردم کوفه در شرایط خاصی قرار گرفتند وضع اقتصادیشان خیلی خوب بود.
یک چند سالی که معاویه حاکم شد بعد از صلح امام حسن حکومت از دست اهل بیت خارج شد افتاد دست معاویه.
در دوره معاویه سهم یارانه و بیت المال و کمک مالی که به مردم میکردند کم شد به جای اینکه پولها را به کوفه بدهند میدادند به شام برای همین نارضایتی شکل گرفته بود.
دلشان پر بود از بنی امیه. معاویه هم رفته بود و دیگر ترس از معاویه هم نداشتند و میگفتند یزید ضعیف است نابودش میکنیم.
شرایط آماده بود حضرت مسلم وقتی نگاه کرد دید زمینه خیلی آماده است ، حرکت و نهضت را شروع کرد .
نماز مغرب را در مسجد کوفه خواندند بین نماز مغرب و عشا فاصله بود در این فاصله عبید الله ابن زیاد وارد کوفه شد. با چه شمایلی؟ گفته بود من را با لباس حسین ابن علی وارد کوفه کنید لباس بنی هاشم را تن من کنید صورتش را هم پوشانده بود مردم فکر کردند امام حسین وارد کربلا شدند جمع شدند دروازه کوفه و گُل پاشیدند.
یابن رسول الله خوش آمدید! تا دارالاماره رفت آن بالا نقاب را بالا داد. مردم عبیدالله را میشناختند. بسیاری از مردم کوفه را کشته بود...
رفت آن بالا گفت من عبیدالله ابن زیادم این هم شمشیرم. هر کس با مسلم باشد با من طرف است.
نماز مغرب را مسلم خواند. نماز عشا را آمد بخواند ایستاد نگاه کرد دید ۵ نفر پشت سرش هستند از این پنج نفر گفتند مسلم برای سرت جایزه گذاشته اند. همینهایی که پشت سرت نماز مغرب را خواندند میخواهند بیایند سرت را برای عبید الله ببرند. از این شهر فرار کن.
مسلم از این شهر شبانه فرار کرد.
دهه اول ذی الحجه بود روزه دهه اول ذی الحجه مستحب است. حضرت مسلم روزه بودند. گرسنه آمدند به شهر کوفه ای که ۱۲۰۰۰ نفر امضا زده بودند.
تاریک بود راه خروجی شهر را گم کرد. به بن بست خورد.
پشت در خانه ای نشست.
یک پیرزنی پسرش شاغل بود شبها دیر خانه می آمد. آمد در را باز کرد دید آقایی پشت در نشسته.
گفت آقا اینجا چه کار میکنید غریبه اید؟
گفت غریبه نیستم غریبه شده ام! گفت اسم شریفتان چیست؟ گفت مسلم ابن عقیلم.
گفت تو سفیر امام حسینی؟ من عاشق امام حسینم. مردم کوفه اینجور بودند! بفرمایید منزل. برد منزل
یک گوشه ای جا داد. به مسلم ابن عقیل غذا داد. پسر پیرزن برگشت. از عمال بنی امیه بود و دشمن اهل بیت.
این پسر دید مادر دائم آب میبرد. نان میبرد. دائم میرود و می آید. گفت در آن اتاق چه کار می کنی؟ گفت کارت نباشد کار دارم.
گفت مگر کسی آنجا هست؟ بلند شد پرده را کنار زد دید مسلم ابن عقیل است.
گفت لقمه چربی گیرم آمد. همه شهر دنبال این میگردند. روزی من شد.
در گیر شدند. مسلم فرار کرد وارد کوچه شد. داستانش مفصل است.
آیة الله قزوینی میفرمود مسلم ابن عقیل ممتاز بود. همه ویژگی هایش با ویژگی های شهدای کربلا برابر است.
غریب شد. تنها شد. با لب تشنه شهید شد. سر از تنش جدا شد. روی زمین کشیده شد.
این ویژگی ها را همه شهدای کربلا داشتند ولی مسلم
یک ویژگی منحصر به فرد داشت این بود که وقتی محاصره کردند مسلم ابن عقیل را
یک نفر بود با ۵۰۰ نفر.
از چهار طرف محاصره اش کردند. گلوله های آتش به سمتش پرتاب کردند.
دستگیرش کردند. بردند پیش عبیدالله. بهش گفتند حکم تو قتل است. بگرد بین این افراد اگر آشنا میبینی وصیت کن.
از بین بیست ، سی نفر گشت
یک نفر را پیدا کرد گفت بیا به تو وصیت کنم.
چه کسی را گفت؟ عمر سعد را گفت! گفت آشنا تر از تو در این جمع نمیبینم!
گفت سه تا وصیت دارم. ۲ تا از آنها فردی است. بدهی ای دارم به فلانی پرداخت کن.
وصیت سومم این است حسین ابن علی در راه کربلاست (تا اینجا کسی خبر نداشت چون حضرت مخفیانه از مکه خارج شدند حضرت مسلم روز عرفه شهید شدند همه فکر میکردند امام حسین در حال انجام عبادات روز عرفه هستند) گفت
یک وصیتی دارم کسی خبر ندارد. عمر سعد من تو را امین دانستم. من به حسین ابن علی نامه نوشتم گفتم این مردم آماده اند بیا.
یکی را بفرست برود به حسین بگوید حسین جان کوفه نیا! کوفه وفا ندارد!
عمر سعد آمد به عبیدالله گفت البشری البشری! حسین در راه است. دارد می آید. بگو راه را به روی حسین ببندند.
گفت وصیتت را کردی؟ بردنش بالای دارالاماره. آب آوردند برایش. گفتند بنوش لب تشنه شهید نشوی! پیاله آب را جلوی دهانش گذاشتند. زخمی بود. در حال جنگ بود. قطره خونی از دهانشان در آب افتاد.
پیاله را عوض کردند. دوباره قطره خونی از دهانشان بر آب افتاد. دوباره پیاله را عوض کردند. این بار دندان حضرت در آب افتاد. گفتند قسمت نیست تو آب بنوشی! با همان لب تشنه حضرت را شهید کردند.
چه سری است اینها باید تشنه بروند؟ با سر بریده بروند؟
http://t.me/Aminikhaah_Media/155✅ @Aminikhaah