▫️روزی یک شخص مقداری آذوقه و یک هندوانه را می خرد و راهی منزلش می شود در بین راه در کنار چشمه ای به قصد آب خوردن و استراحت توقفی می کند. هندوانه را می شکند و شروع به خوردن می کند اما فقط لایه نازکی از آن را می خورد و با خود می گوید تا اگر کسی از منطقه گذر کند چشمش به پوست هندوانه بیفتد بگوید این خان که بوده است که این هندوانه را این چنین خورده است.
▫️اما بعد از استراحت کوتاهی دوباره اساس گرسنگی و دل نکندن از هندوانه مقداری دیگر از آن را می خورد و برای توجیه خود میگوید تا اگر رهگذری رد شد بگوید این خان تنها نبوده، بلکه یک غلام همراه خود داشته است.
▫️در پایان مجدداً شروع به خوردن باقیمانده هندوانه روی پوست می کند و این بار نیز دوباره با خود میگوید تا اگر رهگذری گذر کرد بگوید این خان پیاده نیامده بلکه سواره بوده و اسب هم داشته است.
▫️ولی وقتی که حرکت می کند و به پوست های هندوانه مینگرد با خود می گوید:
" نه خانێ هتۆ نه خانێ چێ، ئولێ هتۆ ئولێ چێ "
(نه خانی آمد و نه خانی رفت ، ابلهی آمد و ابلهی رفت )
🔹 جای استراحت خودم و خرم پیدا شده خواهی زایمان کن و اگر هم نمی خواهی زایمان نکن
▫️داستان از این قرار است که مردی دوره گرد (چرچی) سوار بر خر در شامگاهی سرد وارد روستايى می شود که بعلت سردی هوا مردم از خانه هایشان بیرون نمی آیند ناگهان متوجه سر و صدای از یک خانه می شود می فهمد که قرار است اتفاقی بی افتد در را می زند جریان سرو صدا را می پرسد می گویند زنی است که می خواهد زایمان کند اما متاسفانه احتمال مرگ مادر و فرزند زیاد است مرد دوره گرد هم بخاطر اینکه این شب را به او جا بدهند می گوید من دعا نویس هستم در را باز کنید تا برایش دعا بنویسم تا سریع و به سلامت زایمان کند. متن دعا را این می نویسد:
🔅 "وژم بجا خرم بجا، مزای بزا نمزای نزا"
▫️سپس می گوید این دعا را در شربت حل کنید به او بخورانید اتفاقا زن در آن لحظه زایمان می کند و مردم به او هدایای زیادی می دهند بعدا مرد دوره گرد به خانه اش می آید و جریان را تعریف می کند از آن زمان تاکنون یک ضرب المثل شده است.
مردی قوی هیکل و زورمند کیسه هایى از آرد، غلات، پارچه و غیره را برای تجارت از جای به جای دیگر بر چندین الاغ بار نمود و راهی شد جاده از دره ای میگذشت و خروجی آن سربالایی بود تعدادی راهزن از دور وی را دیدن خودشان را پشت سنگها پنهان کردند و منتظر شدن تا نزدیک شود در مسیر راه سنگی بزرگ از کوه افتاده و مسیر را بسته بود و الاغ ها با بار توان بالا رفتن را نداشتند مرد سر را زیر شکم الاغی گذاشت و دست و پای آن را گرفت و از جایش بلند کرد و بالاتر از سنگ بر زمین گذاشت راهزن ها با دیدن این همه قدرت بدنی وحشت کردند و گفتند این مرد خیلی قوی است و نمی توانیم حریفش شویم پس چه بهتر خودمان را مخفی کنم تا برود به این ترتیب همه الاغ ها را از مانع عبور داد اما در آخر سر گفت "زور هئ زحٓلتی داشتۆی"راهزن ها وقتی این جمله را شنیدند متوجه ترسو بودش شدند راهش را بستند و وی را تهدید نمودند و ایشان به التماس افتاد که همه بارها را ببرند ولی او را ببخشند آنها نیز چنین کردند.