شهید احمد مَشلَب

#نفس
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@Ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
+روحانی قبلا می‌گفت ما نبودیم ونزوئلا می‌شدید؛
بعد گفت ما نبودیم قحطی می‌شد
امروز گفت: ما نبودیم معلوم‌نبود چجوری ملت #نفس می‌کشید!

+ آقای روحانی اصلا شما؛ ای برتر از خیال و گمان و قیاس و وهم و ز هرچه گفته ایم و ز هرچه شنیده‌ایم!

شما خداوندگار آمون!
فقط زودتر برو صداتو نشنویم!!😐💣


#چیریکیون‌انقلابـے | #بچه‌هاے‌آسد‌علے
-----------------------------
j๑ïท➺°.•|https://eitaa.com/joinchat/1883439139Cce3db45a22
شهید احمد مَشلَب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_پنجم عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. می‌دانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. از…
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_بیست_و_ششم

گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک‌هایش #مقاومت می‌کند که مستقیم نگاهش کردم و بی‌پرده پرسیدم :«چی شده؟»

از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچه‌ها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوش‌خیالی می‌تواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش #زخمی شده!»

و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو #خاکریز

از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن‌عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم.

دیگر نمی‌شنیدم رزمنده از حال عباس چه می‌گوید و زن‌عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه می‌دویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با #بی‌قراری دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم‌هایم رمقی مانده بود نه به قلبم.

دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس می‌کردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم.

تخت‌های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به‌قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر #خونی به رگ‌هایش نمانده است.

چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده می‌شد و بالای سرش از #نفس افتادم.

دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمی‌زد. رگ‌هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، #علقمه عباس من شده است.

زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این #جراحت به چشمم نمی‌آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود.

سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به‌قدری #خون روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد.

شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه می‌دیدم #باور نگاهم نمی‌شد.

دلم می‌خواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع می‌کردم و زیر لب التماسش می‌کردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند.

با همین چشم‌های به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما #نارنجک را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود.

با هر دو دستم به صورتش دست می‌کشیدم و نمی‌خواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس می‌زدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!»

دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن #صبوری‌ام را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس می‌دونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، #اسیرش کردن، الان نمیدونم زنده‌اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم می‌خواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق می‌کنم!»

دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره #مظلومش برای کشتن دل من کافی بود.

#حیایم اجازه نمی‌داد نغمه ناله‌هایم را #نامحرم بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار می‌دادم و بی‌صدا ضجه می‌زدم.

بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث می‌شد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در #آغوشش جا شده‌ام که ناله مردی سرم را بلند کرد.

عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی #قلب دست روی سینه گرفته و قدم‌هایش را دنبال خودش می‌کشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله‌ای برایش نمانده بود که با نفس‌هایی بریده نجوا می‌کرد.

نمی‌شنیدم چه می‌گوید اما می‌دیدم با هر کلمه رنگ #زندگی از صورتش می‌پَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد.

پیکر پاره‌ پاره عباس، عمو که از درد به خودش می‌پیچید و درمانگاهی که جز #پایداری پرستارانش وسیله‌ای برای مداوا نداشت.

بیش از دو ماه درد #غیرت و مراقبت از #ناموس در برابر #داعش و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و #شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود.

هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی می‌خواستند احیایش کنند، پَرپَر می‌زدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت #درد کشیدن جان داد...


#ادامه_دارد


✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد



@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_سی_ام دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده‌ام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق #سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم می‌کردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر…
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_سی_و_یکم

به نیمرخ صورتش نگاه می‌کردم که هر لحظه سرخ‌تر می‌شد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانی‌اش را گرفت و به‌شدت فشار داد.

از اینهمه آشفتگی‌اش #نگران شدم، نمی‌فهمیدم از آن طرف خط چه می‌شنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد.

منتظر حرفی نگاهش می‌کردم و نمی‌دانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد می‌رسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد.

زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیده‌ام، اما به‌خوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟»

فقط نگاهم می‌کرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمی‌خواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم #دلبری کرد :«مگه نمی‌خواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!»

باورم نمی‌شد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او می‌دانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمی‌گردیم بیمارستان، این پسره رو می‌رسونیم #داریا

ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره می‌خواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرت‌زده نگاهش می‌کردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش می‌دویدم و بی‌خبر اصرار می‌کردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمی‌گردیم؟»

دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانی‌ام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و می‌دیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم می‌چرخد که شربت شیرین ماندن در #سوریه به کام دلم تلخ شد.

تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل می‌کرد و هر چه پاپیچش می‌شدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره می‌رفت تا پشت در اتاق مصطفی که هاله‌ای از اخم خنده‌اش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت.

نمی‌دانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر می‌ترسد تنهایم بگذارد. همین که می‌توانستم در #سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمی‌دانستم برادرم در گوشش چه می‌خواند.

در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در #عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم.

تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بی‌صدا وارد شدم.

سکوت اتاق روی دلم سنگینی می‌کرد و ظاهراً حرف‌های ابوالفضل دل مصطفی را سنگین‌تر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لب‌هایش بی‌حرکت مانده و همه #احساسش از آسمان چشمان روشنش می‌بارید.

روی گونه‌اش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانی‌اش پیدا بود قفسه سینه‌اش هم باند‌پیچی شده است که به سختی #نفس می کشید.

زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از #غصه آتش گرفت.

ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرف‌هایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمان‌شون رو تو خونه باشن!»

سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیص‌شون رو انجام میدم و می‌بریم‌شون داریا!»

مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش می‌کرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد.

کنارم که رسید لحظه‌ای مکث کرد و دلش نیامد بی‌هیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمی‌گردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد.

از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبه‌ای به سمت در می‌دوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پرده‌ای از #شرم پنهان شدم.

ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لب‌هایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :«#انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو #زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا می‌گیریم!»

نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم می‌لرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟»

نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمی‌زند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد

@AhmadMashlab1995

یک عــمــر #شهید بود 🥀
و #دل بــاخــتــہ بود ❤️
بر #دشمن
و #نفس خویشتن 👀
#تاخته بود 💛
ㄟ(ツ)ㄏ↧ʝσɨŋ↧
♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
#تخریب_‌چـے🕊°/

ڪــاشـ ـ ـ ـ
یڪ #تخریب چـے مـےزد...
بہ معبر #نفس مـا...
آنچہ من است و هواے نفس...
ڪہ گاهـے بدجور #گیر میڪنیم...
میان مین هاے...
القـاب،شهرت هـا،هـوسـمـان و...💔

@AHMADMASHLAB1995
#اسماعیلِ ما چیه که باید قربونیش کنیم ؟!
قربونیش کن بره ...
خدا بهترشو بهت میده رفیق ...

#نفس
#عیدتون_مبارک

@Ahmadmashlab1995
کاش خنثی کردنِ #نفس را هم،
یادمان می دادید...

می گویند: آنجا که #نفس مغلوب باشد
#عاشق می شویم...

#عاشق_که_شدی_شهید_میشوی
🍃🌸@Ahmadmashlab1995
#دلـــــ‌ـ❤️ـــــنوشـــــــــته...


....ما #میرویم
این شما و این انقلابی که خون ما
خون بهایش شد....
زمانه ی #غریبی است...
راه شهدا #خلوت ......
و بزرگراه هایشان #پرترافیک
قرار ما این نبود......

#مرد......
اونایی بودن که
واسه خاطر #حفظ_ناموس مردم رفتن جنگ....
نه اونایی که #سر_ناموس مردم در جنگند....

کسانی که از #تمام هست و نیست شون گذاشتن.....

یک عده زیر زنجیر تانک با #بدن_های_له شده...‌
یه عده هم روی #مین_های_فسفری ذره ذره آب شدن حتی جیک هم نمی زدن.....
تا عملیات لو نره تا سایر همرزماشون #شهید نشن....

یکی از بچه های آن دوران می گفت :
با چشم خودم دیدم که یه #جوونی خودش رو انداخت روی #سیم_خاردارها تا بقیه از روش رد بشن تا عملیات را انجام بدند

می گفت :
صدای #خرد_شدن استخوان های هنوز.....

پس ☝️
یادمون نره #کی_بودیم....
یادمون نره #کی_هستیم......
یادمون نره #چرا_هستیم......
و در آخر یادمون نره خیلی #خون-ها ریخته شد
تا من و تو توی #آرامش باشیم

الان خیلی ها دارند با سختی #نفس می کشند
تا من و تو #راحت نفس بکشیم....

پس حواست باشه اقا پسر!!!☝️
اول به تو میگم
#نگاهتو_نگه_دار
دعوا سر ناموس مردم اسمش #غیرت نیست

دختر خانم !!!☝️
تو هم حواست باشه
#مانتوی_کوتاه پوشیدن و #حجاب #نامناسب فقط رضای خلق رو در پیش داره
به #رضای_خدا هم بیاندیش....


🌹 @ahmadmashlab1995
Forwarded from عکس نگار
‍ ❧یا قَتیل الْعَبَرات みⓩℳ❧:
ماه عبودیت...
#قسمت_دوم

⬅️ ماه مبارک #رمضان سوالاتی مثل، چرا باید #روزه بگیریم؟ در ذهن افراد به وجود می آید که منشاء این سوالات دو گونه است:
1- هوا و هوس
2- ذهن هوشیار

↩️ هوا و هوس: نفس #أماره بعضی افراد تا حدی بر آن ها مسلط می شود که دیگر نمی توانند به نفس خود حکم کنند و #مطیع نفسشان می شوند. این افراد مدام برای استدلال ذلت خود در برابر نفس، توجیه و استدلال می آورند و سعی می کنند به حکم روزه اشکال وارد کنند، در صورتی که در گذشته اینگونه نبود و افراد به راحتی به نفس خود حکم می کردند و عمده ی سوالاتشان در مورد #چگونه انجام دادن احکام الهی بود نه #چرایی آن.
کسی که می خواهد تسلیم نفس #أماره خود نشود و بر آن غلبه کند باید به تمایلات نفس خود #نه بگوید. مثلا شخصی قصد می کند برای نماز صبح بیدار شود ولی نفسش به او اجازه نمی دهد که بلند شود، این فرد باید با نفس خود #غلبه کند و آن را مجازات کند و مثلا با نخوردن یک وعده غذا نفس خود را تنبیه کند تا دیگر از او سرپیچی نکند.

↩️ ذهن هوشیار: بعضی افراد واقعا به دنبال #دلایل روزه داری هستند تا دانایی خود را افزایش دهند استدلال هایی که می توان برای روزه داری آورد این است:
1- جدی شدن با #خود: یکی از دلایل روزه داری جدیت با خود است، اگر کسی می خواهد گناه نکند باید #نگهبان خود باشد، برای نگهبان خود شدن باید تمرکز کرد که لازمه ی تمرکز جدّیت با خود است، برای جدی بودن باید با هوا و هوس ها #مقابله کرد و برای مقابله با هوا و هوس نیاز به مراقبت داریم که اگر کسی بخواهد مراقب #اعمال خود باشد باید ذکر زیاد بگوید و همیشه متوجه حضور #خدا باشد.

2- سلامت جسم: یک پرفسور آمریکایی در طی تحقیقات خود در آثار #روزه (منظور از روزه غذا نخوردن است) بر اعصاب می گوید؛ من سه نوع گرسنگی را پیشنهاد می دهم که باعث می شود عوارض #پیری در فرد کاهش پیدا کند:
الف) 16 ساعت گرسنگی در طول 24 ساعت
ب) گرسنگی یک روز درمیان که فقط یک وعده غذایی 100کیلو کالری استفاده شود
پ) گرسنگی دو روز در هفته و مصرف تنها 500 کیلو کالری

از آثار دیگر #روزه تاثیر آن بر #قلب است که باعث کاهش فشار خون و... می شود و همچنین در #کبد باعث کاهش سرطان می شود و تاثیر بر #مغز که باعث تقویت حافظه می شود.

⚠️ نکته: بعضی افراد می گویند که #روزه گرفتن باعث به وجود آمدن حالت ضعف در ما می شود، این حالت می تواند دو دلیل داشته باشد:
1- #شرطی شدن: یعنی فرد دقیقا در همان ساعتی که صبحانه و ناهار می خورده احساس ضعف می کند، دلیل این ضعف عادت بدن است که بعد از یک مدت از بین می رود.
2- خارج شدن #سموم از بدن: در اوایل روزه داری برخی سموم بدن دفع می شود و تا زمانی که تمام سموم دفع شود فرد احساس #ضعف می کند مثل حالت استفراغ ( به معنی خارج شدن مواد اضافه از بدن) که انسان حس بدی دارد ولی در اصل برای سلامت بدن #مفید است.
پ ن:مهم نیست چه چیزایی نداری همین که #خدا رو داری یعنی بـــــی نــــــیـــــازی
#یاقتیل_العبرات_H
#سلامتی
#فواید_روزه
#نفس_أماره
#ذهن_هوشیار
#ماه_رمضان
🌸🍃رسانه ی شهدایی شهید مشلب🍃🌸
🍃🌺 @AhmadMashlab1995🍃🌺
متن زیر توصیه های وسخنان مادر بزرگوار شهید احمد مشلب میباشد که توسط روابط عمومی کانال از مادر شهید ومختص اعضای کانال تهیه شده است.
بدلیل اینکه متن زیر عربی بوده و به فارسی ترجمه شده ممکن است کمی نامفهوم باشد.اما منظور رسانده شده است.لذا ازشما خواهشمندیم ایرادات ترجمه مارا ببخشید و حلال بفرمایید.🙏🙏🙏

سخنان👇👇

جملاتی درباره شهید احمد مشلب *غریب طوس* در اولین سالگرد شهادتش:
#به_قلم_مادرشان

تو را #احمد می نامم، مادر جان
غریب طوس، درخشش چشمانت مزار هاست ، #جنگیدن ها ، صوامع ، معابد ، #صلوات و ایین پرستش

تو را احمد می نامم مادر جان
#غریب روزگار، #شبیهه فرشتگان ، محافظ حضرت زینب(س) ، طلة بدر ، نور و آتش...

تو را #احمد می نامم مادر جان
#فجر گل شکوفا از قطرات شبنم ، همراه برای وحی🌹 حضرت محمد (ص)🌹، برای شمشیر 🌹علی (ع) 🌹، برای عطر حضرت 🌹فاطمه (س)🌹 ، برای رودخانه روان امام 🌹حسین (ع)🌹، برای دین هدایت...

تو را احمد می نامم...
پس ای کاش محافظ #چشمانت بودم ، پس در درخشندگی آن #درخشندگی #اسلام بود ، و نردبان انام ، برگه کودک، بهشتت مبارک ، پس عطر #بهشت ها غفا باشد در دستانت...

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

این احمد نمونه ای است برای جوانان مسلمان 🇮🇶🇾🇪🇱🇧🇵🇸...وعلی الخصوص #جوانان #ایرانی 🇮🇷
احمد پاسبان و مدافع👊 حرم🌹 حضرت زینب (س)🌹 بود ،
انها 🌹حسین (ع)🌹 را با چشم دل😍 دیدند و #ظلم و بی عدالتی را رد کردند و #جوانیشان را در راه خدا فرختند ،
یک راه #جبران کننده
تجارتی پیروز مردانه کردند
پس خودشان را #فروختند و از این دنیا با همه #خوبی ها و #بدی ها و #زیبایی هایش برای #رضای #خداوند #سبحان و #تعالی عارض شدند و دل کندند ،
آنها #مردان خدا هستند با خونهایشان پیروزی را برای همه نسل ها و پدران تشدید کردند تا🌹 حضرت زینب (س)🌹 برای دومین بار #اسارت نکشد 😔،
#احمد نمونه ای است از جوانان مومن و ملتزمی است که #بصیرت بزرگی داشت پس خودش را در راه دولت 🌹🌹امام زمان (عج)🌹🌹 #تقدیم و #فدا کرد ،

به محضر #شهدا قلم میشکند و کلمات عاجزند که دریای لا ینضب از #اخلاق و #کردار عظیمشان و #فهم و #اراده شان برای #نابودی_ظلم؛دفاع از مظلوم دربرابر ظالم و اعداء کلمات #خدا و #تزکیه به #نفس و #استقامتشان برای دین #اسلام ناب #محمدی و اصیل را بنویسند.

🌹🌹🌹🌹🌹🌹
و از #خدا🌹میخواهم که #جوانان #مسلمان و علی الخصوص #جوانان ایرانی متمسک به #جهاد ،#مقاومت و به دفاع از #مقدسات و #تمهید دولت 🌹🌹امام زمان (عج) 🌹🌹باشند و نیز #محافظ بر این #خون های حاصل از #شهدا؛ که در هر کجا موجب #آرامش است و با محافظت از دین و به دست آوردن رضایت خداوند و🌹🌹🌹 اهل بیت (ع)🌹🌹🌹 از آن محافظت کنند و تا بهترین نمونه و مثال برای نسل های اینده باشند،#ان_شاءالله
و امام حسین (ع) را #الگوی خود قرار دهند و #ذلت را رد کنند و مشتشان👊 را بر ذلت بکوبند👊.
والسلام
ومن الله التوفیق
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🇮🇷🇱🇧
#صلوات

#اللهم_رزقنی_التوفیق_الشهادت_فی_السبیلک


#التماس_دعای_شهادت
#احمدمشلب
@AHMADMASHLAB1995