شهید احمد مَشلَب

#قسمت_چهل_و_دوم
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@Ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_چهل_و_یڪم حاج  خانم  براي  رفتن  به  نانوايي  از ليلا جدا مي شود  و ليلا به  همراه  امين  به طرف  خانه   به  راه  مي افتد  سر كوچه  كه  مي رسد مرد چهارشانه اي  را جلو درخانه  مي بيند  كه  دو جعبه  در كنارش  روي  زمين  قرار دارد. مرد…
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_چهل_و_دوم

علي  نگاهي  به  تصوير درون  حوض  و سپس  زير چشمي  نگاهي  به  ليلا كه  به  طرف اتاق  مي رفت  مي اندازد
 آهي  كشيده ، مشتي  آب  به  صورت  مي پاشد.
***
علي  وارد اتاق  مي شود، كتش  رابه  گوشه اي  پرت  مي كند. زهره  به  طرفش مي رود
 - دير كردي  علي !علي  بي آنكه  به  او نگاه  كند با بي حالي  مي گويد:
- كار داشتم ، مي دوني  كه  اين  روزها خيلي  سرم  شلوغه
زهره  دستي  به  كمر زده  با كنايه  مي گويد:
- چند روزه  كه  سرت  خيلي  شلوغه
 علي  نگاه  تندي  به  او مي كند، با پرخاشگري  مي گويد:
- به  جاي  سربه سر گذاشتن ، يك  ليوان  آب  بده  دستم  كه  از تشنگي  مُردم
زهره  ليوان  آب  برايش  مي آورد، مي گويد:
- ناهار بكشم ؟
#ادامہ_دارد...

✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_چهل_و_سوم

علي  خود را به  روي  كاناپه  مي اندازد، با بي حوصلگي  مي گويد:
- ناهار خوردم ... سيرم .زهره  با تعجب  مي گويد:
- ناهار خوردي ! من  با بچه ها غذا نخوردم ... گفتم  تو بياي  با هم  بخوريم ...
لااقل  قبلش  يك  خبر مي كردي
 علي  نگاه  تندي  به  زهره  مي افكند غرولندكنان  مي گويد:
- زهره ، بهت  گفتم  كه  گرفتار بودم ! ناهار هم  خوردم
علي  بي حوصله  از جاي  بلند مي شود.
به  اتاق  بچه ها رفته ، در را محكم  مي بندد
اشك  در چشمان  زهره  جمع  مي شود. به  در بسته  چشم  مي دوزد و زير لب مي گويد:
 - من  كه  حرف  بدي  نزدم  اين طور جوش  آوردي ، يك دفعه  بگو حوصله توندارم
به  آشپزخانه  مي رود، پشت  ميز مي نشيند و سرش  را ميان  دست  مي فشرد:
«در و همسايه  و فك  و فاميل  به  سرش  قسم  مي خورن ، خوش  و بشش  تو بيرونه...
اخم وتخمش تو خونه...اونا چي  مي فهمن  كه  ... تو خونه  چه  شمر ذي الجوشنيه
يكي  مثل  حسين گُل  بايد بره  زير خاك ،
يكي  مثل  اين  برج  زهرماري ... عرصه  رو به زن  و بچه هاش  تنگ  كنه ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده : مرضیه شهلایی

@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_سی_و_نهم وارد مسجد مي شود، انبوه  جمعيت ، چادرها رنگ  و وارنگ  سرش  را پايين مي اندازد، و به  دنبال  حاج  خانم  كه  دست  امين  را در دست  دارد به  راه  مي افتد  زني ميان  سال  و فربه  كه  مقنعه اي  همرنگ  چادرنمازش  به  سر داشت  جايي …
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_چهل_و_یڪم

حاج  خانم  براي  رفتن  به  نانوايي  از ليلا جدا مي شود
 و ليلا به  همراه  امين  به طرف  خانه   به  راه  مي افتد
 سر كوچه  كه  مي رسد مرد چهارشانه اي  را جلو درخانه  مي بيند
 كه  دو جعبه  در كنارش  روي  زمين  قرار دارد.
مرد ليلا را كه  مي بيند باخوشحالي  به  طرفش  مي آيد و امين  را با خوشحالي  در بغل مي گيرد:
«نيم  ساعته  پشت  در منتظرم ، مسجد رفته  بودين ؟»
ليلا سر تكان  مي دهد.
علي  ابرو بالا مي انداخته ، مي گويد:
«رفته  بودم  ميدون بار، چند جعبه  ميوه  خريدم ، دو جعبه  هم  براي  شماآوردم .»
ليلا به  ميوه هاي  درون  جعبه  نگاه  مي كند، باخجالت  مي گويد:
 «علي  آقا! شما هميشه  ما رو شرمندة  محبت هاتون  مي كنين .»
علي  دستي  به  سر امين  كشيده  و مي گويد:
«دشمنتون  شرمنده  باشه ، ليلا خانم !»
علي  جعبه هاي  ميوه  را داخل  حياط  مي گذارد، سپس  مي ايستد،
دست  بر دست مي مالد و اين  پا و آن  پا مي كند
 ليلا او را به  ناهار تعارف  مي كند. علي  بعد از كمي  تأمل  قبول  مي كند
علي  امين  را كنار حوض  مي برد و مي نشيند.
مي خواهد دستي  در آب  حوض فرو برد كه  ليلا از كنار حوض  عبور مي كند و تصويرش  بر آب  حوض  مي افتد
#ادامہ_دارد...

✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_چهل_و_دوم

علي  نگاهي  به  تصوير درون  حوض  و سپس  زير چشمي  نگاهي  به  ليلا كه  به  طرف اتاق  مي رفت  مي اندازد
 آهي  كشيده ، مشتي  آب  به  صورت  مي پاشد.
***
علي  وارد اتاق  مي شود، كتش  رابه  گوشه اي  پرت  مي كند. زهره  به  طرفش مي رود
 - دير كردي  علي !علي  بي آنكه  به  او نگاه  كند با بي حالي  مي گويد:
- كار داشتم ، مي دوني  كه  اين  روزها خيلي  سرم  شلوغه
زهره  دستي  به  كمر زده  با كنايه  مي گويد:
- چند روزه  كه  سرت  خيلي  شلوغه
 علي  نگاه  تندي  به  او مي كند، با پرخاشگري  مي گويد:
- به  جاي  سربه سر گذاشتن ، يك  ليوان  آب  بده  دستم  كه  از تشنگي  مُردم
زهره  ليوان  آب  برايش  مي آورد، مي گويد:
- ناهار بكشم ؟
#ادامہ_دارد...

نویسنده :مرضیه شهلایی

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهل_و_یکم ساکت بودم و از نفس زدن‌هایم وحشتم را حس می‌کرد که به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و #عاشقانه حرف حرم را وسط کشید :«زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودی، مطمئن باش اینجام #حضرت_زینب…
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_چهل_و_دوم

از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهان‌کاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد :«داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا می‌خوای بیای؟»

از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بی‌صدایم مقاومت مصطفی را شکست که بی‌هیچ حرفی سر جایش نشست و می‌دیدم زیر پرده‌ای از خنده، نگاهش می‌درخشد و به‌نرمی می‌لرزد.

مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل به‌زحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت.

باران #احساسش به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد :«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح می‌کردم.»

و من از همان سحر #حرم منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح #عشقش را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید :«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.»

نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش داد :«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، می‌تونید تا آخر عمر بهم #اعتماد کنید؟»

طعم #عشقش به کام دلم به‌قدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لب‌هایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت.

در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر #رهبری در زینبیه عقد کردیم.

کنارم که نشست گرمای شانه‌هایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در #زینبیه بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین #عاشقانه‌اش را خرج کرد :«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!»

از حرارت لمس احساسش، گرمای #عشقش در تمام رگ‌هایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربه‌ای شیشه‌های اتاق را در هم شکست.

مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانه‌هایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم.

بدن‌مان بین پایه‌های صندلی و میز شیشه‌ای سفره #عقد مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس می‌لرزید و همچنان رگبار #گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره می‌خورد.

ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد #وحشتزده‌اش را می‌شنیدم :«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!» مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم می‌کرد :«زینب حالت خوبه؟»

زبانم به سقف دهانم چسبیده و او می‌خواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانه‌هایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید.

مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجره‌های بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را می‌کوبید که جیغم در گلو خفه شد.

مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر #رهبری گوشه یکی از اتا‌ق‌ها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید.

مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی #دامادی‌اش هراسان دنبال اسلحه‌ای می‌گشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید :«این بی‌شرف‌ها دارن با #مسلسل و دوشکا می‌زنن، ما با کلت چی‌کار می‌خوایم بکنیم؟»

روحانی مسئول دفتر تلاش می‌کرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجره‌های دفتر را به رگبار بسته بودند.

مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنه‌ای دید که لب‌هایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد :«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟»

من نمی‌دانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری #دمشق عادت #تروریست‌ها شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند :«می‌خوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!»

و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشی‌گری ناگهانی‌شان را تحلیل کرد :«هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم #رهبری ایران می‌بینن! دستشون به #حضرت_آقا نمی‌رسه، دفترش رو می‌کوبن!»

سرسام مسلسل‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد، می‌ترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها #زن جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم می‌لرزیدم.

چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونه‌های مصطفی از #غیرت همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش می‌چرخید.

از صحبت‌های درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خوانده‌اند که یکی‌شان با #تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد :«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمی‌تونیم #مقاومت کنیم!»...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حورا #قسمت_چهل_و_یکم وسط کوچه حورا چرخید سمت مهرزاد و گفت:چرا با من صمیمی حرف میزنین؟ مهرزاد متعجب نگاهش کرد و گفت:چ..چی؟ _من خوشم نمیاد از این حورا جان گفتنای شما. خوشم نمیاد منو به برادر دوستتون معرفی می کنین؟ این کارا چه دلیلی داره؟! _مگه..کار…
#رمان_حورا

#قسمت_چهل_و_دوم

بشقاب کوچکی ماکارانی برای خودش کشید و بقیه اش را با ظرف سالادی برای اهالی خانه گذاشت و رفت به اتاق مارال تا برایش داستان بخواند.
این بار تصمیم گرفت داستان حضرت یوسف را برایش تعریف کند چون برای خودش هم جذاب بود.

هنوز به اواسطش هم نرسیده بود که مارال خوابید. حورا رویش را بوسید و لبخندی به چهره معصومش زد.
پتو را رویش کشید و به اتاقش رفت. تصمیم گرفت برای نماز مغرب به مسجد برود.
چند روزی بود از هدی خبر نداشت. با او تماس گرفت تا از حالش با خبر شود.

_الو بله؟

_سلام هدی خانم.. ستاره سهیل. حال شما احوال شما؟ خوب هستین؟ بدون ما خوش میگذره؟

_ایش خیلخب بسه ترمز کن برسم بهت.

_نمی خوام بی معرفت. معلوم هست کجایی؟

_خب راستش یک مسافرت چند روزه رفته بودم با خانواده.

_عه بسلامتی کجا؟

_جمکران.

حورا ناخودآگاه خندید و گفت:خوش بحالت. کاش بهم میگفتی التماس دعا مخصوص می گفتم بهت.

_خیالت تخت همش به جون تو‌تحفه دعا می کردم.

خندید و گفت:ممنون دوست جانم. دیگه چه خبر؟خانواده خوبن؟خودت چی؟

_زنده ام نفس می کشم. بقیه هم خوبن. تو چیکار میکنی؟واسه جشن آماده ای؟

_کم و بیش.. بهش فکر نمی کنم.

_بله منم خرخونی می کردم لازم به فکر نداشتم حتما قبول می شدم.

_خیلخب حسود خانم امشب میای اینجا؟

_ چی؟؟کجا؟؟ خونه داییت؟؟ نه بالا غیرتت حوصله زن دایی فولاد زره تو رو ندارم.

_عه هدی غیبت نکن. منظورم اینه بیا با هم شب بریم مسجد محلمون بعدشم بریم حسینیه شب آخره فاطمیه است. هرشب هیئت داره اینجا. مداحشم خیلی خوبه بیا دیگه.

_اگه شام میدن میام.

_هدی؟!

_خیلخب نزن میگم بابام بیارتم.

_آفرین دختر خوب منتظرتم.

_باشه گلی مواظب خودت باش. تا شب فعلا..

خیلی خوشحال بود از دیدن هدی و این که میتواند مدتی را با او بگذراند. با کسی که در این دنیای تنگ و تاریکش با او فقط راحت بود. از داشتن دوستی مانند هدی خیلی خوشحال بود.

#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_لینک
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝