شهید احمد مَشلَب

#عاشقانه
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@Ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
📌 #طرح_مهدوی ؛ #عاشقانه_مهدوی

🔹 بُوَد آیا که خرامان ز درم باز آیی؟
گره از کار فروبسته ما بگشایی؟

🔅 اللهم عجل لولیک الفرج

🖼 #پروفایل


کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
📌 #طرح_مهدوی ؛ #عاشقانه_مهدوی

🔹 از دل بر‌نمی‌آید نفس بی‌تو...

🔅 اللهم عجل لولیک الفرج

#پروفایل
#آجرک_یاصاحب_الزمان


@ahmadmashlab1995 🩵
‍ بانــــღ‌ـــو

⇠چــادرت متـــفاوت ترین تـــیپــے است ڪه مــیزنے

⇠سادگــ❥ـے زیباست

⇠ســ❥ـــاده باش...

↫این روزها ســــاده بودن

⇣بہ قدر ڪافے متفاوت اســت⇣

و چہ تفاوت زیبایست چـــ❦ـــادر


❤️ #عاشقانه_های_منو_چادرم ❤️
شهید احمد مَشلَب
#همه_چادری_ها_فرشته_نیستند ! #قسمت_اول . یک روز که چشم هایش درگیر آسمان و زمین هست و در جستجوی خیال خویش دارد پرندگان را می شمارد ، ناگاه یادش می آید که فضایی هم هست به نام مجازی ! درباره اش بسیار شنیده و از آنجایی که معتقد هم هست ، سخنان آقا درباره مهم بودن…
#همه_چادری_ها_فرشته_نیستند
#قسمت_دوم ...
.
روزها می گذرد ، دنبال کننده ها بیشتر می شوند ، پسند و کامنت ها رو به افزایش می روند ، راستی یک آقا پسری در کامنت نوشته بود :
چقدر زیبا بانو🌹 ! (زیبایی را کجا دیدی شما؟!)
او هم گفت : ممنون از لطفتان !
عجب !
( به نظر که آقا پسرها بیشتر به حجاب علاقه مند شدند تا بی حجاب ها !)
.
تا یادم نرفته این را هم بگویم که چند روز پیش یک عکس نامرتبط با خودش گذاشت، یعنی #خودش_در_عکس_نبود ، ملت زیاد نپسندیدند آن را ! فکرکنم سر خورده شد و برای انتقام یک عکس بهتر با چادر از خود گذاشت تا آن را بشورد و ببرد ( اتفاقا ، انتقامِ خوبی هم گرفت ! )
.
خلاصه ...
بانوی قصه ی ما ، اتاق فکرش را راه اندازی می کند . نه ، نمی شود دیگر! عکس ها تکراری شده اند ! همه اش که مشکی باشد ، #فکر_می_کنند ما مذهبی ها ، افسرده و عقب افتاده ایم !
باید کمی رنگ را هم قاطی ماجرا کنم ، پس می رود از یک مزون لاکچریِ حجاب ، یک روسریِ گلدار قرمزِ خوش نقش و نگار می خرد .(چقدر این گل گلیهای قرمز را دوست دارم!)
.
نوبتی هم باشد نوبت عکاس داستان هست که بیاید و با هم بروند در پارکی جایی ، که شهدا هم نباشند که اگر بی حجابی عکس را دید ، نگوید همه اش غم !
نیمه صورت اش را رو به افق میگیرد ، پس زمینه را نیمه آسمان و نیمه درختان پارک قرار می دهد ، و چیک!
.
آن شب این عکس بیشتر از تمامِ پست ها ، مورد توجه قرار می گیرد و سیل لایک و کامنت روانه ی پستش می شود !
هم #سرخوش از تعاریف و هم ناخوش از انتقاد ها .
این را هم بگویم که کسی در کامنتش نوشته بود : خانم به فکر دلِ ما مذهبی هایی که امکان ازدواج نداریم، نیستید؟
آن یکی هم نوشته: زیبایی برازنده ی شماست!
و باز هم عجب!
( حالا که کامنت ازدواجِ بنده خدایی را گفتم این را هم اضافه کنم که، چند وقت پیش ها بانو! #عاشق_شده_بود، عاشقِ یک آدم خوش ریشِ انگشتر به دستِ نورانی، آن هم در تاکسی! (باور می کنید؟) و آن #چند_لحظه_عاشقی را، تبدیل به #رمان کرد که درچند قسمت منتشر شد!
جدیدا هم فکر کنم راهیان نور رفته اند، چون دارد رمان #عاشقانه_با_خادم_ها را منتشر می کند! (پیشنهاد بنده: مسجد محل، راهپیمایی۲۲ بهمن، بسیج، دانشگاه، این ها هم میتواند خوراک خوبی برای رمان عاشقانه باشند، عاشقی دراین نقاط را هم تست کنند)
یک اعترافی هم بکنم، چند سال پیش یک رمان به همین سبک ها، البته دونفره اش ها! نوشته بودم برای خودم نه برای انتشار، به یک دوست مجرد دادم تا بخواند، بنده خدا درد عشقی کشید که مپرس! من هم کلا پاک کردم قضیه را! ( #عاشقانه_ها حتی اگر توهم باشند ، برای جار زدن #نیستن!)

می بینید چه شد؟
از عکس در قطعه شهدا تا
جهنمِ پسندیده شدن..!

#ادامه_دارد..
#پسرجبهه
کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نگاهت #برق درخشانی داشت
#دلت بزرگ بود به بزرگی آسمان
نجوای #شبانه ات با پروردگار زیبا بود
و چهره ات #معصوم و پاک
اما در سر آرزوی #پرواز داشتی
پروازی #عاشقانه تا خدا
و سرودی آسمانی، یا زینب (س)
و چه زیبا لبیک گفتی
و ما #هنوز مانده ایم در زمین

کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌸🌻
#رفیقانہ💫

@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
•••🍁••• پدرش سالخورده بود و "محمدرضا" همیشه او را به حمام می­ برد ، که می ­دیدم خیلی طول می­ کشد تا از حمام برگردد🙄 یک روز پرسیدم : مادر جان چرا این قدر طول می ­دهی؟ 🤨 جواب داد : حاج آقا در حمام خوابش می­ برد ، صبر می­ کنم تا بیدار شود بعد حمامش بدهم😇
‍ ‍ ‍ ‍ #عاشقانه_شهدا 🥀

مدتےبود حسن مثل همیشه نبود😕
بیشتر وقت ها تو خودش بود؛
فهمیده بودم که دلش هوایی شده!!☹️

تا اینکه یه روز اومد نشست روبروم؛
گفت:
از بـے بـے زینب یه چیزی خواستم اگه حاجتمو بدن
مطمئن میشم راضی ان به رفتن من!☺️

ازش پرسیدم چـے خواستی؟ 🤔
گفت: یه پسر کاکل زری😉😅
اگه بدونـم یه پسر دارم که
میشه مرد خونت،
دیگه خیالم از شما راحت میشه

وقتے رفتم سونوگرافی فهمیدم بچه پسره، قلبم ریخت😢💔
چون خودمم مطمئن شدم
حسن باید بره سوریه.😔
وقتی رسیدم خونه :
پرسید بچه چیه؟!!
نگاهش کردم و گفتم :
دیدارمـون به قیامــتـــ😭💚

#شهید_حسن‌_‌غفاری🌸
روای: #همسر_شهید🌱

#هر_روز_با_یک_شهید🌼
@AhmadMashlab1995
#عاشقانه_ترین_جمله:
خیـــلے‌ دوسـتت‌دارم
شھــادتت‌ مبارڪ‌ عزیــزم...💔

استوری همسر #شهید_محمد_بلباسی

☑️ @AhmadMashlab1995
#عاشقانه_شهدا♥️🌿

هنوز يك دختر بچه بودم يک روز از كنار
بانكي در ميدان احمـدآباد رد ميشدم كه ديدم داخل كوچه كنار بانک، ماشين ساواك ايستاده است...!

در همان حال، ديدم چند پسر جـوان آمدنـد و شيـشه هـاي بانـك را شكستند و آتش زدند و ميخواستند به سمت همان كوچه فرار كنند...

من جلو رفتم و به يكيشان گفتم كه داخل كوچه ساواكي ها منتظرند او هم به دوستانش گفت و از سمت ديگري
رفتند

بعدها فهميدم آن پسري كه لنگه كفشش را حين فـرار در ميـدان جـا گذاشت، اسمش غلامرضا ست(:

غلامرضا! پسري كه حالا هم اسمش را در
شناسنامه من جـا گذاشـته بود😍☺️

#شهیدغلامرضا_جان‌نثاری🌺

#هر_روز_با_یک_شهید🌸🌷
☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
هوایم را داشته باش… وقتی  #تــــــــو💝 هوایم را داری هوا هم خوب می شود… اصلا هوا هم به هوای #تـــــــو💝 خوب می شود… #شهید_احمد_مشلب🌼🍂 #هر_روز_با_یک_عکس ☑️ @AHMADMASHLAB1995
نگاهت #برق درخشانی داشت
#دلت بزرگ بود به بزرگی آسمان
نجوای #شبانه ات با پروردگار زیبا بود
و چهره ات #معصوم و پاک
اما در سر آرزوی #پرواز داشتی
پروازی #عاشقانه تا خدا
و سرودی آسمانی، یا زینب (س)
و چه زیبا لبیک گفتی
و ما #هنوز مانده ایم در زمین

#شهید_احمد_مشلب🌸🌷
#هر_روز_با_یک_عکس
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
#فــــرازےازوصیتنـــــامہ #شهیدبابک‌نوری🌸🌷 عزیزان من حالا دست‌ هایی بلند شده و زینب‌ هایی غریب و تنها مانده‌اند و حسینی در میدان نیست. امیدوارم کسانی باشیم که راه او را ادامه دهیم و از زینب‌های زمانه و حرم او دفاع کنیم. برادرانم در نبود من مسئولیت شما سنگین‌…
#عاشقانه_شهدا🌿

معتقد بود که خانم خانه نباید سختی
بکشد. هیچ وقت اجازه نمیداد خرید
خانه را انجام بدهم☺️

به من میگفت: فکر نکن من تو را در
خانه اسیرکرده ام، اگر میخواهی بروی
در شهر بگردی، برو

ولی حاضر نیستم تو حتی یک کیلو
بار دستت بگیری و به خانه بیاوری🙃

وقتی می آمد خانه من دیگر حق
نداشتم کار کنم😄

لباس بچّه را عوض میکرد. شیر براش
درست میکرد، سفره را می انداخت
و جمع میکرد. پا به پای من می نشست
لباس ها را می شست، پهن میکرد،
خشک میکرد و جمع میکرد♥️🍃

شهید محمدابراهیم‌ همت🌸🥀

#هر_روز_با_یک_شهید
☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
هر وقت‌ میخواست‌ براے جوانان‌ یادگارے بنویسد ، مے نوشت ؛ من‌‌ ڪان‌ للہ‌ ڪان‌ الله‌ له هر ڪه‌ با خدا باشد خدا با اوست. رسم‌ عاشق‌ نیست با یڪ‌ دل دو دلبر داشتن... #شهید_محمدابراهیم_‌همت🌸🍃 #هر_روز_با_یک_شهید @AhmadMashlab1995
#عاشقانه_های_شهدا💕

۱۸ سالم بود...
كه اومد خواستگاری...💕
اون جلسه...
قرار بود همو ببینیم...💕
حجب و حیامون مانع ميشد...
راحت نگاهِ هم كنيم...
شبی رو تعیین ڪردن واسه صحبت ڪردن...
خجالت ميكشيدم...
واسه همين...
از مادرم خواستم جام صحبت ڪنه...
مادرم از طرف من...
تموم حرفامو دقیق بهش
میگفت...
آخرای صحبتاشون بود...
ڪه مادرم خواست از اتاق برم بیرون...!
تو سالن،يهو یادم اومد...
مسئله ای رو نگفتم...
در زدم و رفتم تو اتاق...
با صحنه ی عجیبی روبرو شدم
ڪه تا آخر عمر فراموش نمیڪنم
سید سجاد داشت اشڪ میریخت...😢
پرسیدم:"چی شده...؟!"
مادرم گفت:
"چیزی نیست،ڪاری داشتی...؟"
گفتم:
"مسئله ای رو فراموش ڪردم مطرح ڪنم..."
جوابمو ڪه گرفتم
از اتاق اومدم بیرون
دل تو دلم نبود
ڪه چرا داشت اونطور اشڪ میریخت...؟!
بیرون ڪه اومدن پرسیدم و مادرم جواب داد
یه واقعیت مهم زندگیتو بهش گفتم...
گفتم ڪه جگر گوشه من
نه پدر داره نه برادر...😢
مسئولیتت خیلی سخته...
از این به بعد باید
هم همسرش باشی💕
هم پدرش... هم برادرش...
میشی همه ڪس و ڪارش...
از حرفم گریه ش گرفته بود و...
قول داد ڪه قطعاً همینطوره و...
جز این هم نمیشه...
همسر عزیزتر از جانم...💕
شهید احمد مَشلَب
#خاطرات_شهدا🔥 یادواره شهدا تمام شده بود پسرک فلافل فروش نگاهش به یک کلاه آهنی دوران دفاع مقدس بود. همسفرشهداسیدعلیرضامصطفوی گفت: اگه دوست داری بذار رو سرت همین کار رو هم کرد و گفت: به من مياد؟ سيد لبخندی زد و گفت: ديگه تموم شد، شهدا برای هميشه سرت…
💞 #عاشقانه_های_شهدایے 💞

♦️●هروقت که از ماموریت میومد،به تلافی اینکه دل❣️ منو به دست بیاره، گوشه #سفره غذامون یه قلب کوچیک با گلهای رز🌼 درست میکرد.

♦️منم دیگه به تلافی اون،قرار گذاشتم هربار که بیام گلزارش، براش یه #قلبی با گل رز درست کنم....

♦️●یبار که از ماموریت های زیادش،خیلی ناراحت بودم،به من گفت خانوم قول میدم جبران میکنم،یه کوچولو هم که شده جبران میکنم.


♦️ روز پنجشنبه بود،من همش تو ذهنم میگفتم میخواد فردا مارو جایی ببره.میخواد یه کاری انجام بده...
صبح 🌤شد، دیدم پاشده خودش ناهار قرمه سبزی گذاشته.#آشپزیشم خوب بود.


♦️گفت امروز تو اصلا با غذا کاری نداشته باش،گفت موقعی که میخوام سفره رو بچینم،میری تو اتاق نمیای،سفره که چیده شد شما بیا...


♦️●بعد که اومدم دیدم سفره رو قشنگ چیده.یه گوشه سفره یه #قلب با گل رز🌻 درست کرده بود. اصلا نفهمیده بودم کی رفته گل رز گرفته ...

‌‌✍️راوی: همسرشهید
#شهید_محمدحسین_میردوستی

#هر_روز_با_یک_شهید
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
⇟✾.•໒ • در اسلام تماشا چےنداریم، همہ مسلمانان بایـد بہ هر نحوے در صحنہ نبرد بین حق و باطل شرڪتــ ڪنند وگرنـہ خود نیـز باطل اند...! 〖شہیداحمـدقاسمیہ〗 #هر_روز_با_یک_شهید ♡:) @AhmadMashlab1995
#عاشقانه_شهدا💝
#شهید_رضا_حاجی_زاده🌸🌷

🌸°•| مراسم عروسی ما، به خواست خودمان نیمه شعبان در مسجد برگزار شد و من حجاب کامل داشتم.

🌼°•| جالب است برایتان بگویم وقتی فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری؟

🌸°•| می دانستم رضا دوست دارد شهید شود چون بارها گفته بود، من هم در جواب فیلمبردار گفتم: انشاءالله عاقبت ما ختم به شهادت شود.

🌼°•| من رضا را خیلی دوست داشتم، فکر می کنم عشق ما خیلی خاص بود. بعد از رضا پرسید: شما چه آرزویی دارید؟
گفت: همین که خانم گفت.

#هر_روز_با_یک_شهید🍀
♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
شهید احمد مَشلَب
#عاشقانه_شهدا♥️🍃 یک بار سر یک مسئله اے با هم بہ توافق نرسیدیم ، هر کدام روے حرف خودمان ایستادیم ، او عصبانے شد، اخم کرد و لحن مختصر تندے به خودش گرفت و از خانہ بیرون رفت. شب کہ برگشت ،همان طور با روحیہ باز و لبخند آمد و بہ من گفت : بابت امروز صبح معذرت مے…
#عاشقانه_شهدا💞

_کجا میری؟!!
+بگم،جیغ و داد راه نمیندازی؟
_بگو آقا مصطفی قلبم اومد تو دهنم.😢
+عراق!
_میری عراق؟! به اجازه کی؟! که بعد بری سوریه⁉️
+رشته ای بر گردنم افکنده دوست!
_زدم زیر گریه...😭
+کاش الان اونجا بودم عزیز.
_که چی بشه!
+آخه وقتی گریه میکنی خیلی خوشگل میشی!😍
_لذت میبری زجر بکشم؟!
+بس کن سمیه!چرا فکر میکنی من دل ندارم؟!خیال میکنی خوشم میاد از تو و فاطمه دل بکنم😔؟ خدا حافظ سمیه،مواظب خودت و فاطمه باش!

_گوشی را قطع کردی.چندبار شماره ات را گرفتم، اما گوشی ات خاموش بود.سرم را به شیشه پنجره تکیه دادم، درحالی که اشک هایم می آمدند💔.کجا میرفتی آقا مصطفی؟ میرفتی تا ماه شوی.‌

به روایت همسر شهید
📚کتاب اسم تو مصطفاست‌

#شهید_مصطفی_صدرزاده🌸

#هر_روز_با_یک_شهید🍀
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
🌷🌱 #خاطرات_شهـدا من اسماعیل را نمی‌شناختم؛ ولی هر روز می‌دیدم که کسی می‌آید و چادرها و آبگیرها را تر و تمیز می‌کند با خودم فکر می‌کردم که این شخص فقط چنین وظیفه‌ای دارد.🙃 یک روز هر چه چشم به راهش بودم تا بیاید و باز به نظافت و انجام وظایفش بپردازد، پیدایش…
#عاشقانه_شهدا♥️🍃

یک بار سر یک مسئله اے با هم بہ توافق
نرسیدیم ، هر کدام روے حرف خودمان
ایستادیم ، او عصبانے شد، اخم کرد و لحن مختصر تندے به خودش گرفت و از خانہ بیرون رفت.

شب کہ برگشت ،همان طور با روحیہ باز
و لبخند آمد و بہ من گفت : بابت امروز
صبح معذرت مے خواهم.

مے گفت:نبایدگذاشت اختلاف خانوادگے
بیشتر از یک روز ادامه پیدا کند.

🌱شهید اسماعیل دقایقی

#هر_روز_با_یک_شهید🍀
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
♥️🌱 #یـاد_شـهـدا اوایل ازدواجمان برای شهادتش دعـا میکرد.🌱میدیدم کہ بعداز نماز از خدا طلب شهادت میکند.🌷 نمازهایش را همیشه اول وقت میخواند، #نماز_شبش ترڪ نمی‌شد.♥️دیگر تحمل نکردم ،یک شب آمدم و جانمازش راجمع ڪردم.😔😶 به او گفتم: تـو این خونهـ حق نداری نماز…
#عاشقانه_شهدا💕

#شهید_عبدالله_میثم🌸🌷

هادے و حسین، دوفرزند کوچکمان
دعوایشان شده بود، موهاے هم را
مے کشیدند، گفت: آماده شان کن
ببرمشان بیرون. یک ساعت بعد کہ
آمد، دیدم سَرِ دو تاے آنها را کچل کرده
است.

گفت: نمے خواهم [ من کہ نیستم و در جبهہ هستم ] تو حرص بخورے!؟

#هر_روز_با_یک_شهید🍀
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
#زندگی_به_سبک_شهدا🔥 وارد خانه که می شد قبل از حرف زدن لبخند می زد.☺️ عصـبانی نمیـشد😍 صبـور بــود.😇 اعتقادش این بود که این زندگی موقت است و نباید سر مسائل کوچک خود را درگیر کنیم.🌸🍃 #شهید_علیرضا_عاصمی #یادش_بــاصلوات #هر_روز_با_یک_شهید🍀 @AHMADMASHLAB1995
#عاشقانه_شهدا💝
#شهید_رضا_حاجی_زاده🌸🌷

🌸°•| مراسم عروسی ما، به خواست خودمان نیمه شعبان در مسجد برگزار شد و من حجاب کامل داشتم.

🌼°•| جالب است برایتان بگویم وقتی فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری؟

🌸°•| می دانستم رضا دوست دارد شهید شود چون بارها گفته بود، من هم در جواب فیلمبردار گفتم: انشاءالله عاقبت ما ختم به شهادت شود.

🌼°•| من رضا را خیلی دوست داشتم، فکر می کنم عشق ما خیلی خاص بود. بعد از رضا پرسید: شما چه آرزویی دارید؟
گفت: همین که خانم گفت.

#هر_روز_با_یک_شهید🍀
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_سوم دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض #داعشی‌ها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت…
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_سی_و_چهارم

چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این #معجزه جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و #عاشقانه به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمی‌خواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه می‌زدم و او زیر لب #حضرت_زهرا (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد.

هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست.

هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و می‌دیدم از #غیرت مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانه‌اش می‌لرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمی‌شد که با اشک چشمانم التماسش می‌کردم و او از بلایی که می‌ترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروخته‌تر می‌شد.

می‌دیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمی‌کند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و می‌دانست موبایلش دست عدنان مانده که خون #غیرت در نگاهش پاشید، نفس‌هایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیده‌ام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!»

ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل #امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) امانت سپردی؟ به‌خدا فقط یه قدم مونده بود...»

از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم می‌کرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :«زخمی بود، #داعشی‌ها داشتن فرار می‌کردن و نمی‌خواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!»

و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکم‌تر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست #امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بودی و می‌دونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!»

و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفات‌شون شناسایی نشه!»

و من می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که #عاشقانه نجوا کردم :«عباس برامون یه #نارنجک اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمی‌ذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!»

می‌دیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لاله‌های #دلتنگی را در نگاهش می‌دیدم و فرصت عاشقانه‌مان فراخ نبود که یکی از رزمنده‌ها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد.

رزمنده با تعجب به من نگاه می‌کرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از #فرماند‌هان بودند که همه با عجله به سمت‌شان می‌رفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند.

با پشت دستم اشک‌هایم را پاک می‌کردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش می‌رفت و دیدم یکی از فرمانده‌ها را در آغوش کشید.

مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای #نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم می‌داد که نقش غم از قلبم رفت.

پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیه‌ای دور گردنش و بی‌دریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و می‌بوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت.

ظاهراً دریای #آرامش این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!»

ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرمانده‌ای سینه سپر کرد :«#حاج_قاسم بود!»

با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم #آمرلی در همه روزهای #محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده‌ها مثل پروانه دورش می‌چرخند و او با همان حالت دلربایش می‌خندد...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد



@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_هشتم شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه #وحشت کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده‌اش به #شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من می‌ترسیدم این سفرِ آخرشان…
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_بیست_و_نهم

در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که #عطش چشیدن صدایش آتشم می‌زد.

باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست می‌دادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ #عاشقانه حیدر از حال رفت.

صبر کردن برایم سخت شده بود و نمی‌توانستم در #انتظار پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر می‌شد و این جان من بود که تمام می‌شد و با هر نفس به #خدا التماس می‌کردم امیدم را از من نگیرد.

یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست.

یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق #عشقش که بی‌اختیار صورتم را سمت لباسش کشید.

سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن #صبوری‌ام آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالی‌اش رها کردم تا ضجه‌های بی‌کسی‌ام را کسی نشنود.

دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی می‌کرد به خدا شکایت می‌کردم؛ از #شهادت پدر و مادر جوانم به دست #بعثی‌ها تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حال‌شان بی‌خبر بودم و از همه سخت‌تر این برزخ بی‌خبری از عشقم!

قبل از خبر #اسارت، خطش خاموش شد و حالا نمی‌دانستم چرا پاسخ دل بی‌قرارم را نمی‌دهد. در عوض #داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را می‌داد و برای‌مان سنگ تمام می‌گذاشت که نیمه‌شب با طوفان توپ و خمپاره به جان‌مان افتاد.

اگر قرار بود این خمپاره‌ها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه #عشقم را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد.

دیگر این صدای بوق داشت جانم را می‌گرفت و سقوط #خمپاره‌ای نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق به‌شدت لرزید، طوری‌که شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید.

با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله می‌گرفتم و زن‌عمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپاره‌ای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد.

ناله‌ای از حیاط کناری شنیده می‌شد، زن‌عمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمک‌شان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید.

نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از #تپش افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است.

نبض نفس‌هایم به تندی می‌زد و دستانم طوری می‌لرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :«نرجس نمی‌تونم جواب بدم.»

نه فقط دست و دلم که نگاهم می‌لرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :«می‌تونی کمکم کنی نرجس؟»

ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمی‌شد حیدر هنوز نفس می‌کشد و حالا از من کمک می‌خواهد که با همه احساس پریشانی‌ام به سمتش پَر کشیدم :«جانم؟»

حدود هشتاد روز بود نگاه #عاشقش را ندیده بودم، چهل شب بیشتر می‌شد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت #عاشقانه در یک جمله جا نمی‌شد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :«حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟»

انگشتانم برای نوشتن روی گوشی می‌دوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری می‌بارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی می‌دیدم.

دیگر همه رنج‌ها فراموشم شده و فقط می‌خواستم با همه هستی‌ام به فدای حیدر شوم که پیام داد :«من خودم رو تا نزدیک #آمرلی رسوندم، ولی دیگه نمی‌تونم!»

نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :«نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! #داعش خیلی‌ها رو خریده.»

پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :«من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :«یه ساعت تا #نماز مونده، نمی‌خوابی؟»

نمی‌خواستم نگران‌شان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید.

دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را می‌خواندم و زهرا تازه می‌خواست درددل کند که به در تکیه زد و #مظلومانه زمزمه کرد :«امّ جعفر و بچه‌اش #شهید شدن!»...


#ادامه_دارد


✍️نویسنده: فاطمه ولي نژاد



@AhmadMashlab1995
Ещё