شهید احمد مَشلَب

#نوروز
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@AhmadMashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
🌹🌿

تولدت مبارک ای زاده‌ی بهار...

#حاج‌_قاسم
#نوروز

کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
💐 آئینۀ غرق نور ایزد آمد
💐 یا جلوه ای از بهشت سرمد آمد
💐 با دیدن اکبرش چنین گفت حسین
💐 یک‌بار دگر بوی محمّد آمد

💐 ولادت حضرت علی اکبر(علیه السلام) به نوجوانان و جوانان گرامی مبارک. 💐

#میلاد_حضرت_علی_اکبر
#نوروز
@AhmadMashlab1995
دلتنگے
مرضِ عجیبےست!
آدم را،
آرام آرام؛
ناآرام میکند...💔🥀

#سين_جليليان
#شهید_احمد_مشلب🌸🌱
#نوروز_شہدایے🌷
#کار_خودمونہ☺️
#حذف_لوگو_حرامـ🚫

#عیـدتـون_مبـارک💗💫
1399/12/30

@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_سوم دلم می‌لرزید و نباید اجازه می‌دادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این #دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر می‌کنی از #سوریه میشه شروع کرد، من آماده‌ام!»…
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_چهارم

انگار گناه #ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندش‌آور پرخاش کرد :«هر وقت این #رافضی رو طلاق دادی، برگرد!»

در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر می‌شد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین می‌کوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از #مبارزه پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید.

سعد زیر لب به ولید ناسزا می‌گفت و من نمی‌دانستم چرا در ایام #نوروز آواره اینجا شده‌ایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمی‌بری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟»

صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر می‌دانست که به‌جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید #شیعه هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو #کافر می‌دونن!»

از روز نخست می‌دانستم سعد ُنی است، او هم از #تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند #مذهب‌مان نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه می‌کردیم.

حالا باور نمی‌کردم وقتی برای آزادی #سوریه به این کشور آمده‌ام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرت‌زده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدم‌های احمقی کار می‌کنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگی‌ام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمی‌کنیم! ما فقط از این احمق‌ها استفاده می‌کنیم!»

همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم می‌رسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز #مستانه خندید و گفت :«همین احمق‌ها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!»

سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمق‌های وحشی می‌تونیم حکومت #بشار_اسد رو به زانو دربیاریم!»

او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم تمام شب‌هایی که خانه نوعروسانه‌ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا می‌کردم و او فقط در شبکه‌های #العریبه و #الجزیره می‌چرخید، چه خوابی برای نوروزمان می‌دیده که دیگر این #جنگ بود، نه مبارزه!

ترسیده بودم، از نگاه مرد #وهابی که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من می‌ترسم!»

در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه‌ام صورتش از عرق پُر شده و نمی‌خواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمی‌شد به هوای #عشقش هم که شده برمی‌گشت.

از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریه‌هایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد.

قدم‌هایم را دنبالش می‌کشیدم و هنوز سوالم بی‌پاسخ مانده بود که #معصومانه پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من #حلب زندگی می‌کنن! من بهت دروغ گفتم چون باید می‌اومدیم #درعا

باورم نمی‌شد مردی که #عاشقش بودم فریبم دهد و او نمی‌فهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد #العُمَری می‌مونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از #محبت نمی‌دیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من می‌خوام برگردم!»

چند قدم بین‌مان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکم‌تر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد.

طعم گرم #خون را در دهانم حس می‌کردم و سردی نگاه سعد سخت‌تر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای #تیراندازی را می‌شنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله می‌کشید و از پشت شیشه گریه می‌دیدم جمعیت به داخل کوچه می‌دوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم.

سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانه‌ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین می‌رفت و #گلوله طوری شانه‌ام را شکافته بود که از شدت درد ضجه می‌زدم...


#ادامه_دارد


✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#سیره‌شهدا #شهید_محسن_احمدزاده نانوایی محل بسته بود و برای خرید نان باید مسافت زیادی را طی می‌کردیم. به محسن که تازه از راه رسیده بود، گفتم: «مادر جان! نانوایی بسته بود؛ می‌ری یه جای دیگه چند تا نون بگیری؟» گفت: «بله، چرا که نه؟» بعد موتورش را گذاشت داخل…
#نوروز_در_جبهه
#حمید_داوودی_آبادی
🌺🌺🌺
از عید هم که فقط آجیل خوردن و خود را با شیرینی خفه کردن و بازی با بچه های فامیل را بلد بودم و دست آخر هم عیدی گرفتن که از همه شیرین تر بود. برای گرفتن عیدی بود که هنوز نرفته به خانه فامیل، به پدرمان می گفتیم که زود بلند شود برویم؛ ولی جبهه دیگر این حرف ها را نداشت و با وجودی که سن و سالی نداشتیم، خودمان شده بودیم صاحب خانه.
گودالی کوچک در سینه سخت کوره های سنگی کنده بودیم و اطراف آن را با گونی های پر از خاک، محصور کردیم و ورقه ای فلزی را سقف آن کردیم و چند گونی و کمی خاک هم به جای آسفالت بام روی ورقه فلزی ریختیم و یک لایه کلفت پلاستیک هم روی آن گذاشتیم.

ادامه دارد....

#هر_روز_با_یک_شهید🌾
@AHMADMASHLAB1995
📌 #طرح_مهدوی
#نوروز

چه فرقی می‌کند؟
نو روز
نو سال
و یا حتی
نو قرن ...!

بی تو هر ثانیه برایمان تکراریست...

@AhmadMashlab1995
📌 #تلنگر

📆 تقویم زندگی امسال مون هم به پایان رسید؛ اما ظهور امام زمان باز هم محقق نشد.

🌸 معنیِ ۱۱۸۱ بهار، بدونِ ربیع الانام اینه که دعا لازمه اما به تنهایی کافی نیست.
اگه هزار سال دیگه هم فقط خونه هامون رو خونه تکونی کنیم اما دلامون رو از تارِ عنکبوتِ گناه و گرد و غبارِ غفلت و بی‌خیالی نسبت به حضرت پاک نکنیم، از ظهور خبری نیست.

🔆 باید تا دیر نشده خونه‌ی دلمون رو آب و جارو کنیم. باید به سمت آماده کردن دنیا برای ظهور بریم.

🔖 #نوروز

@AhmadMashlab1995
📌زیباترین پیام نوروزی

📢میدانیدکه #نوروز ،چه روزی است؟

👤مُعلی بن خُنیس میگوید:
در نوروز بود که به محضر امام صادق عليه السلام وارد شدم.
🔸 ایشان فرمودند: میدانی امروز چه روزی است؟
عرض کردم :فدایتان شوم، امروز روزی است که عَجم(ایرانیان) آن را بزرگ میدارند و به یکدیگر هدیه میدهند.

امام صادق علیه السلام فرمودند:
نوروز روزی است که:

🔻خداوند از بندگان پیمان گرفت که او راعبادت کنند و براو شریکی قرار ندهند؛

🔻روزی است که کشتی نوح ع بر کوه جُودی استقرار یافت؛

🔻روزی است که در آن رسول خداصلي الله عليه و آله ، امیرالمؤمنین عليه السلام را بر شانه هایش گذاشت تابتهای قریش را از بالای بیت الحرام بشکند و همینطوراست درباره ابراهیم عليه السلام؛

🔻روزی است که پیامبر صلي الله عليه و آله به مردم فرمودند که دوباره با امیرالمؤمنین عليه السلام بیعت کنند (بیعت دوم)؛

🔻روزی بود که امیرالمؤمنین عليه السلام بر خوارج نهروان ظَفر یافتند؛

روزی که قائم(عج) ما ظهور خواهد کرد؛
و درچنین روزی قائم ما (عج) بر دشمنان ظفر مییابد و...

🔱روز نوروزی نیست، مگر اینکه ما در آن در پی فَرَج هستیم برای اینکه آن روز از ایّام ما و ایّام شیعیان ماست؛ که عجم آن را حفظ کرده؛ درحالی که شما(اعراب)آن را ضایع کردید...

📘مستدرک ‏الوسائل، ج۶،ص۳۵۳