شهید احمد مَشلَب

#قسمت_343
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@AhmadMashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_342 حالا به وضوح میدیدم که تفکر تکفیر، تکلیفی جز آواره کردن مسلمانان ندارد که به اشاره استکبار، آتش به کاشانه مردم میزند تا کشور های اسلامی را از درون متلاشی کند و این دقیقاً همان جنایتی بود که نوریه و برادرانش، در حق خانواده من…
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_343


حالا درد و سوزش تاول های پایم هم بیشتر شده و به وضوح میلنگیدم که مامان خدیجه متوجه شد و پرسید:" چی شده مادرجون؟ پات درد میکنه؟"
لبخندی زدم و خواستم پاسخی بدهم که زینب سادات هم سؤال کرد:" کفشت اذیتت میکنه؟"
و من حوصله صحبت کردن هم نداشتم که با لحنی ساده پاسخ دادم:" نه، خوبم!"
و سرم را پایین انداختم تا دیگر چیزی نپرسند و سعی میکردم قدم هایم را محکم و مستقیم بردارم تا خیالشان راحت شود. هر لحظه بر انبوه جمعیت در جاده افزوده میشد و به قدری مسیر شلوغ شده بود که حرکت به کُندی انجام میشد و همین قدم زدن های آهسته، لنگیدن پایم را پنهان میکرد. هر چه به کربلا نزدیکتر میشدیم، شور و نوای نوحه های عزاداری که با صدای بلند از سمت موکب ها پخش میشد، بیشتر شده و فضای پخش نذری گرمتر میشد و نه فقط عراقی ها که هیئت هایی از ایران، افغانستان، لبنان و کویت هم موکبی بر پا کرده و هر کدام به تناسب سنت خود، از عزاداران اربعین پذیرایی میکردند. کار به جایی رسیده بود که موکب داران میهمان نواز عراقی، به میان جاده آمده و با حضور گرم و مهربان خود، مسیر زائران را میبستند، بلکه مفتخر به میزبانی از میهمانان امام حسین شوند و به هر زبانی التماسمان میکردند تا از طعام نذریشان نوش جان کنیم. چه همهمه ای در فضا افتاده بود که باد شدیدی گرفته و پرچم های دو طرف جاده را به شدت تکان میداد. غرش غلطیدن پرچم ها در دل باد، در نغمه نوحه های حسینی پیچیده و با زمزمه زائران یکی میشد و در آسمان بالا میرفت تا نشانمان دهد دیگر چیزی تا کربلا نمانده که بانگ اذان هم قد کشید و فرمان اقامه نماز داد. در بسیاری از موکب ها، نماز به جماعت اقامه میشد و دیگر زائران برای رسیدن به کربلا سر از پا نمیشناختند که بی آنکه در خنکای خیمه ای معطل شوند، باز به راه میافتادند که بنا بود امشب سر بر تربت کربلا به زمین بگذاریم.
حالا من هم همپای اینهمه شیعه شیدا، هوایی کربلا شده و برای دیدارش بیقراری میکردم که هرچند همچون شیعیان از جام عشق سید الشهدا سیراب نشده و تنها لبی تَر کرده بودم، ولی به همین اندازه هم، به تب و تاب افتاده و به اشتیاق وصالش، پر پَر میزدم. حالا رمز زمزمه های عاشقانه مجید، قفل قلعه مقاومت شیعیانه اش و هر آنچه من از زبانش میشنیدم و در نگاهش میدیدم و حتی از حرارت نفس هایش احساس میکردم، در انتهای این مسیر، رخ در پرده کشیده و به ناز نشسته بود. هر چند دل من سنگین تر از همیشه، زیر خرواری از خاطرات تلخ خزیده و نفسش هم بالا نمی آمد، چه رسد به اینکه همچون این چشمان عاشق خاصه خرجی کرده و بی دریغ ببارد که از روزی که از عاقبت وحشتناک پدر و برادرم با خبر شده بودم، اشک چشمانم هم خشک شده و جز حس حسرت چیزی در نگاهم نبود. حالا میفهمیدم روزهایی که با همه مصیبت هایم بی پروا ضجه میزدم، روز خوشی ام بود که این روزها از خشکی چشمانم، صحرای دلم تَرک خورده و سخت میسوخت. همه جا در فضا، میان پرچم ها و روی لب مردم، نام زیبای حسین میتپید و دل تنگم را با خودش میبُرد و به حال خودم نبودم که تمام انگشتان پایم میسوزد و به شدت میلنگم که مجید به سمتم آمد و با لحنی مضطرب سؤال کرد:" الهه! چرا اینجوری راه میری؟"
و دیگر منتظر پاسخم نشد، دستم را گرفت و از میان سیل جمعیت عبورم داد تا به کناری رسیدیم.


#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@ahmadmashlab1995 📖