شهید احمد مَشلَب

#قسمت_بیست_پنجم
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@AhmadMashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
#رمان_دلارام_من #قسمت_بیست_چهارم نگاه شماتت باری به عاطفه می کنم: خاک توسرت عاطفه! چه قصه هایی بافتی واسه اینا؟ قیافه حق به جانب و بامزه ای به خود میگیرد : من؟ اصلا قیافه ام به قصه بافتن می خوره؟ مگه من بی بی سی ام؟ هرچی گفتم براشون حقیقت بود ! از عاطفه…
#رمان_دلارام_من

#قسمت_بیست_پنجم



اینجا قرار بی قراران است ، اول که نگاه می کنی ، بیابان می بینی و گاه سیم خاردار و پرچم و تپه های خاک ،اما اگر میدانستی که هربار ، ملائک اینجا برای قبض روح چه کسانی بال گشوده اند ، ذره ذره خاکش را سرمه چشم می کردی....

همه زیبایی ها در سادگی است ، درسادگی لباس های خاکی و گلی ، در سادگی این دشت که جز مشتی خاک و پرچم و سیم خاردار ، چیزی ندارد . اما... نه... همه چیز دارد! آسمان دارد ، عطر خدا دارد ، شهید دارد....

اینجا هویزه است ، قتلگاه حسین علم المهدی و دوستانش ، قتلگاه نه ، معراجشان ، اینجا شعبه ای از کربلاست ، تامرز عراق فاصله ای نیست اما دیده حقیقت بین ، صحن و سرای حسین (ع) راازهمین جا هم می بیند ، یاد حرفی افتادم که آن پیرمرد در خواب گفت : مگه نشنیدی کل ارض کربلا؟

راست می گفت ، کربلا جغرافیا ومرز نمی شناسد ، هر زمینی که خون یاران حسین (ع) رابنوشد کربلا می شود ....

واین زمین چقدر از از خون حسین رانوشیده که در رگ هایش فرات جاری شده...

*اینجا میعادگاه اصحاب اخرالزمانی پسر فاطمه (س) است*♥️


چشم دوخته ام به خورشیدی که در افق کربلا ذوب میشود ، آسمان و ابرها لحظه ای رنگ سرخ می گیرند ، انگار زمین ،مشتی از خون هایی که نوشیده را به آسمان بپاشد....



نویسنده : خانم فاطمه شکیبا


♥️ @AhmadMashlab1995 |√←
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_بیست_پنجم
بنده_نفس_تا_بنده_شهدا


اون چندروز منو زینب همش میرفتیم حرم
فقط ی بار زینب بازار رفت برای خرید زغفران و انگشتر
اما من نرفتم

اون چندروز مشهدمون سریع گذشت

وقتی از مشهد برگشتیم رفتم اسممو کلاس رزمی کاراته ثبت نام کردم

نماز خوندن شده بود غمم
واقعا بلد نبودم نماز بخونم 😫😫

دستام تو هم قلاب کرده بودم
خدایا من باید چیکارکنم
تانماز بخونم
خودت کمکم کن
تو همون حالت گریه، خوابم برد


خواب دیدم تو شلمچه ام 😭😭

یه جمع از برادران بسیجی اونجا بودن

یه آقای بهم نزدیک شد و گفت : سلام خواهرم
تو حسینه نماز جماعت هست
شما هم بیا

-آخه من نماز خوندن بلد نیستم


شما بیا یاد میگیری

-ببخشید حاج آقا شما کی هستی؟

من محمد ابراهیم همتم

به سمت حسینه رفتیم حاج ابراهیم ایستاد

ذکرای نماز بلند گفت منم میخوندم

تو خواب نماز خوندن یاد گرفتم
بعداز اتمام نماز حاج ابراهیم رو به سمتم کرد و گفت :خانم معروفی من برادرتم
همیشه تا زمانی که چادر مادرم سرته
من برادرتم
هرجا کم آوردی بهم متوسل شو
صدام کن
حتما جوابتو میدم


یهو از خواب پریدم
اذان صبح بود
رفتم وضو گرفتم قامت بستم برای نماز صبح

بدون هیچ کم و کاستی تمام ذکرها یادم بود

بدین ترتیب نماز خوندن توسط حاج ابراهیم همت یاد گرفتم


چندماهی از ماجرای نماز میگذشت
احساس میکردم
چشمم تار میبینه
از یه دکتر چشم وقت گرفتم

فردا نوبت دکترمه


#ادامه_دارد..


نویسنده : بانو.....ش

📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇

@AhmadMashlab1995