شهید احمد مَشلَب

#خمینی
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@AhmadMashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
🤍🪽

کشور باید از مغزهای پوسیده‌ی عاشق آمریکا تصفیه شود .
- سید روح‌ الله #خمینی

کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#ریلز

💢 سربازان پیروز

🔻شما پیروزید برای این که خدا با شماست
آن‌هایی که از شهادت می‌ترسند شکست خورده‌اند
پیروزی بزرگ، پیروزی بر نفس است

👤 امام #خمینی (رحمه‌الله‌علیه)
#کلیپ
کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
📚‍ ‍ خاطرات شهید مدافع حرم
#شهیداحمدمشلب
راوی:سیده سلام بدرالدین (مادر شهید)
#الگوپذیری
امام #خمینی (رحمت الله علیه) برای #احمد یک الگوی دینی جهانی و سید علی #خامنه_ای (مدظله العالی) نیز برایش حجت شرعی بود و به فرامین ایشان عمل می کرد و به او علاقه داشت و #مرجع_تقلیدش #امام_خامنه_ای (مدظله العالی) بود
او سید حسن نصرالله را بسیار دوست داشت و خیلی تحت تاثیر شخصیت ایشان بود
ولی هرگز توفیق دیدن سید حسن نصرالله را پیدا نکرد
اما سعی داشت پیرو مکتب #عاشورایی ایشان باشد و هر طور می توانست تلاش می کرد که او را یاری دهددر راه مجاهدت ،الگوی #احمد یکی از شهدای حزب الله به نام
" #شهید_غازی_علی_ضاوی " معروف به "دانیال " (لقب جهادی شهید) بود #احمد او را دوست داشت و با او زیاد دیدار داشت رفتار،کردار و اندیشه های دانیال برای احمد الگو و سرمشق بود و دوست داشت شبیه به او باشد .
غازی ضاوی متولد یکی از جنوبی ترین روستاهای لبنان و همجوار با فلسطین اشغالی به نام "خِیام"است او در خیام بزرگ شد،پرورش یافت و ازدواج کرد . به عشق دفاع از حریم اسلام وارد حزب الله شد در نبردهای داخلی و ماموریت های حزب الله و جنگ ۳۳ روزه حضور داشت از همان ابتدای جنگ در سوریه،همسر و دختر یک ساله اش ملیکا را به حضرت زینب (س)سپرد و رهسپار جهاد شد در طول عمر کوتاه و با برکت خود دائم با دشمنان اسلام در نبرد و مبارزه بود چه دشمن اسرائیلی و چه دشمنان سلفی و تکفیری،که همگی کمر به نابودی اسلام بسته اند .
ماه علقمه
#ملاقات_در_ملکوت
#خاطرات
#شهید_احمد_مشلب
#نویسنده_مهدی_گودرزی
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک
@AhmadMashlab1995
#خاطرات_شهید_احمد_مشلب

🗣راوی:اسماعیل علی الهادی مشلب(برادر_شهید)

#احمد همیشه این جمله را برای من تکرار می کرد: «ما هرچه داریم از #عاشورا و #انقلاب امام #خمینی (ره) است.» اعتقاد داشت که انقلاب #اسلامی امام #خمینی زمینه ساز انقلاب جهانی #حضرت #مهدی عج و عامل پاینده ماندن اسلام است. #احمد عشق به انقلاب و پیروی از راه #ولایت را در من زنده کرد.

#سالگرد_رحلت_ملکوتی_امام_خمینی_ره
#عکس_نوشته
#امام_خمینی_و_شهید_احمد_مشلب
@AhmadMashlab1995
عشق به #خمینی
عشق به همه خوبی‌هاست ...

#نحن_ابناء_الخمینی
@ahmadmashlab1995
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥میگفتند #خمینی بچه ها رو گول میزند و میفرستد جنگ خبر نداشتن که خمینی جانشان بود و عقل شان برای اینکه حرف عشقشان روی زمین نماند با گریه راهی میشدن
╭─┅═❄️💐❄️═┅─╮
@AhmadMashlab1995
╰─┅═❄️💐❄️═┅─╯
شهید احمد مَشلَب
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_بیست_و_یکم📝 قـــرآن انقـــلابـــی رفتم سراغ قرآن📖 یک بار دیگه قرآن رو خوندم و بعد از اون دنبال جنبش های دینی در سراسر دنیا گشتم جنبش هایی که بر اساس #تفکرات_دینی_اسلامی شکل گرفته بود حرکت های زیادی برضد تبعیض نژادی…
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من

#قسمت_بیست_و_دوم 📝
سرزمین عجایب


هواپیما به زمین نشست
واقعا برای من صحنه عجیبی بود😳 زن هایی که تا چند لحظه قبل، با لباس های باز نشسته بودن، یهو عوض شدن ... خیلی از دیدن این صحنه تعجب کردم ...
"کوین، خودت رو آماده کن ... مثل اینکه قراره به زودی چیزهای عجیب زیادی ببینی"😏

بعد از تحویل ساک و خروج از گمرک، اسم من رو از بلندگو صدا زدن📢
رفتم اطلاعات فرودگاه... چند نفر با لباس روحانی به استقبال من اومده بودن🤗
رفتار اونها با من خیلی گرم و صمیمی بود ... این رفتارشون من رو می ترسوند😨
چرا با من اینطوری برخورد می کنن؟🤔
نفر اولی، دستش رو برای دست دادن با من بلند کرد ... با تمام وجود از این کار متنفر بودم😖
به همون اندازه که یه سفید از دست دادن با ما بدش می اومد و کراهت داشت اما حالا هر کی به من می رسید می خواست باهام دست بده😑

باز دست دادن قابل تحمل تر بود ... اومد طرفم باهام مصافحه کنه😣
خدای من ... ناخودآگاه خودم رو جمع کردم و یه قدم رفتم عقب ... توی تصاویر و فیلم ها این رفتار رو دیده بودم ... ترجیح می دادم بمیرم اما یه سفید رو بغل نکنم😏

من توی استرالیا از حق موکل های سفید زیادی دفاع کرده بودم چون مظلوم واقع شده بودن ... اما حقیقت این بود که از اولین روز حضورم در دادگاه ... حس من نسبت به اونها ... به تنفر تبدیل شده بود و هرگز به صورت هیچ کدوم لبخند نزده بودم
حالا هر بار که اینها با من صحبت می کردن بهم لبخند می زدن و من گیج می شدم
من که تا اون لحظه، از هیچ چیز، حتی مرگ نترسیده بودم ... از دیدن لبخندهای اونها می ترسیدم و نمی تونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم ... رفتار محبت آمیز از یک سفید؟😰

بالاخره به قم رسیدیم
وارد محوطه که شدیم چشمم بین طلبه ها می دوید ... با دیدن اولین سیاه پوست قلبم آروم شد ... من توی اون دنیای سفید، تنها نبودم🙄
در زدیم و وارد اتاق نسبتا بزرگی شدیم ... همه عین هم لباس پوشیده بودن ... اصلا رده ها و درجه ها مشخص نبود
آقای نسبتا مسنی با دیدن من از جاش بلند شد، به طرف ما اومد و بهم سلام کرد
دستش رو برای دست دادن بلند کرد و برای مصافحه کردن اومد طرفم ..

گریه ام گرفته بود که روحانی کناری ... یواشکی با سر بهش اشاره کرد و اونم سریع، حالتش رو تغییر داد ... به خیر گذشت🙄

زیرچشمی حواسم به همه چیز بود ... غیر از اینکه من یه وکیل بودم که پایه درسیم، فلسفه و سیاست بود و همین من رو ریز بین و دقیق کرده بود ... ورود به دنیای جدید هم، این دقت رو چند برابر می کرد

با این وجود، هنوز بین حالت ها و رفتارهای اونها گیج بودم که اون آقا رو بهم معرفی کردن
رئیس اونجا بود😳 تا حالا هیچ رئیسی جلوی پای من بلند نشده بود ... کم کم گیجی من، داشت به سرگیجه تبدیل می شد😫

نشستیم روی صندلی ها و جوانی برای ما شربت آورد
یکی از آقایون همراه، کنارم و حاج آقای مقابلم ..

- حتما خسته شدید... اول پرواز، بعد هم که تا اینجا توی ماشین بودید"
پیرمرد با لبخند با من حرف می زد و من از دیدن این رفتارها کلافه شده بودم ... "روال اینه که قبل از ورود به خوابگاه، دوستان تازه وارد میان و با هم گپی می زنیم ... حالا اگر شما خسته اید، می خواید برنامه رو به فردا موکول کنیم"
سری تکان دادم
"نه این چیزها برای من خسته کننده نیست"... و توی دلم گفتم: "مگه من مثل تو یه پیرمردم؟😏 من آدمیم که با تلاش و سختی بزرگ شدم، این چیزها من رو خسته نمی کنه"

دوباره لبخند زد😊
"من پرونده شما رو خوندم... اینطور که متوجه شدم شما برای طلبه شدن مسلمان شدید"
- اشکالی داره؟

دوباره خندید😄
"نه ...اشکالی که نداره اما عموم افراد بعد از اینکه مسلمان میشن ... یه عده شون به خاطر علاقه به تبلیغ اسلام و آشنایی بیشتر، میان و طلبه میشن ... تا حالا مورد برعکس نداشتیم"

به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... خنده هاشون شدید شد، من رو عصبی می کرد و ذهنم رو بهم می ریخت 😠

- منم به خاطر طلبه بودن، مسلمان نشدم ... مسلمان شدم چون شرط پذیرش تون برای طلبه شدن، بود .

حالا اونها هم گیج شده بودن😳
حس خوبی بود، دیگه نمی خندیدن ... می شد امواج متلاطم سوال های مختلف رو توی چهره شون دید😏

- توضیح اینکه واقعا برای چی اینجام، اصلا کار راحتی نیست. من از اسلام هیچی نمی دونم ... اطلاعات من، در حد مطالعه سطحی از آیات قرآنه . حتی علی رغم مطالعات زیادی که کردم، بین فرقه ها و تفکرات گیر کردم و قادر به تشخیص درست و غلط نیستم .
من فقط یه چیز رو فهمیدم ... فقط اسلام قادر به عوض کردن تفکر تبعیض نژادیه... منم برای همین اینجام ..

سکوت عمیقی اتاق رو پر کرد ... چهره روحانی مسن به شدت جدی شده بود ... پس چرا بین این همه کشور، ایران رو انتخاب کردی؟🤔
محکم توی چشم هاش نگاه کردم
"چون باید #خمینی بشم"


#ادامه_دارد...


@AhmadMashlab1995
هم اکنون فرودگاه بین المللی امام #خمینی(ره)
آقای براتی و همراهانش منتظر ورود مادر شهید مشلب و خانواده اش
🌹کانال رسمی شهیداحمدمَشلَب🌹
👇👇👇
@AHMADMASHLAB1995