📚خاطرات شهید مدافع حرم
#شهید_احمد_مشلب راوی:برادر شهید
#بزرگترین_پیشرفتمدتی بود
#احمد میخواست فروشگاه مواد غذایی خودرابه محل بزرگتری انتقال دهدبه همین علت فروشگاه را موقتاً تعطیل کرده بودبه یکی از دوستانش سپرده بودکه فروشگاه بزرگی برایش پیداکند
#احمد به من میگفت "به خاطرپیشرفت و ترقی و خدمت بیشتربه مردم میخواهم فروشگاه رابه جای بزرگترومناسب تری منتقل کنم "یک روزدوستش تماس گرفت و قول داد که به زودی محل مناسبی برای کار
#احمد پیدا کند
#احمد خیلی خوشحال شدو اشتیاق زیادی برای راه اندازی مجددفروشگاه داشت
روزهای آخردوستش آمدوخبردادکه جای مناسبی برای انتقال فروشگاه پیداکرده واز
#احمد خواست که آنجا راببیند
#احمد درحالی غنچه ی لبانش به زیبایی شکفته بود،گفت"به خودت سختی نده،شرایط تغییر کرده!ممنون که پیگیر بودی امادیگرنیازی به جای جدید نیست"آن لحظه من هم متوجه صحبت
#احمد نشدم ولی گویا
#احمد می دانست که به زودی ترقی و پیشرفتی برایش حاصل خواهد شدکه سودمند تر ازهرپیشرفتی خواهدبوداوخود رادر آستانه ی شهادت میدیدودیگر میلی به ادامه ی انجام اموردنیانداشت!
✍ماه علقمه
#ملاقات_در_ملکوت#نویسنده_مهدی_گودرزی@AhmadMashlab1995