شهید احمد مَشلَب

#قسمت_هفتاد_و_چهار
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@AhmAdmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,23 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله

🔹 #قسمت_هفتاد_و_چهار

ایستادم.
-- سلام!
با چهره ای بر افروخته که شادی یا خشم صاحب را نشان نمی داد به من خیره شد و ناگهان سخت مرا در آغوش کشید.
-- سلام فرزندم!
شانه ها و بدنش چند لحظه ای تکان خورد.

نفهمیدم می خندد یا گریه می کند. وقتی از من فاصله گرفت دیدم که می خندد.
-- برای خودت قهر کرده ای و به اینجا آمده ای و از هیچ چیز خبر نداری. راه بیفت برویم.
-- کجا برویم؟
-- معلوم است؛ به خانه ابوراجح.
-- مگر خبر تازه ای شده؟
-- آنجا قرار است از دختری خواستگاری شود؛ آن وقت تو اینجا نشسته ای.
-- از ریحانه ؟
-- بله. من می خواهم او را برای تو از ابوراجح خواستگاری کنم.
به خوش خیالی پدربزرگم افسوس خوردم و روی کرسی نشستم.
-- زحمت بیهوده نکشید. من کسی نیستم که او می خواهد.
-- پس او کیست؟
-- او حماد است.
-- اشتباه می کنی. آن جوان سعادتمند تو هستی.
خون به قلب و شقیقه هایم فشار آورد. ایستادم.
-- من؟ اشتباه می کنید.
-- هیچ اشتباهی در کار نیست.
-- چه کسی این حرف را زده؟
سری تکان داد و گفت: کسی که می شود روی حرفش حساب کرد.
-- او کیست؟
-- ریحانه.
باورم نمی شد. خودم با او حرف زده بودم.
-- ممکن است توضیح بدهید.
دستم را گرفت و گفت: تا اینجا ایستاده ای، نه. خیلی گشتم تا تو را پیدا کردم.
ام حباب گفت باید تو را این اطراف گیر بیارم. خسته شده ام؛ ولی باید برویم.
سکه ای کنار ظرف پالوده گذاشتم و با پدربزرگم از پل گذشتیم. بی صبرانه می خواستم خبرها را بشنوم.
-- می ترسم به آنجا برویم و در یابیم که ماجرا آن گونه که به گوش شما رسیده نیست.
-- مگر تو به حرف ام حباب اطمینان نداری؟
نالیدم: نه چندان. اگر او چیزی به شما گفته، نباید حرفش را خیلی جدی بگیریم.
خندید وگفت: تو باید سپاس گزار ام حباب باشی. اگر او امروز با ریحانه صحبت نکرده بود، من و تو اینک در راه خانه ابوراجح نبودیم.
از صاحل فاصله گرفتیم و از کنار نخلستانی گذشتیم.
-- پدربزرگ! چرا در چند جمله نمی گویید چه شده و مرا راحت نمی کنید؟
-- آه من چگونه می توانم خدا را سپاس بگویم. خدا می داند چقدر نگران تو بودم . هیچ راهی به نظرم نمی رسید که امید گشایشی در آن باشد. کار به جایی رسیده بود که می خواستیم از این شهر برویم.
به نزدیکی خانه ابوراجح رسیده بودیم که سرانجام پدربزرگ گفت: ساعتی پیش، ام حباب، ریحانه را به گوشه ای می کشد و به او می گوید:《برای شما مهم نیست که هاشم به خانه تان نیامده؟》
ریحانه از این سوال ناگهانی ام حباب دست و پایش را گم می کند و می گوید:《شنیدم که به مادر گفتید کسالت دارد
ام حباب انگشت روی قلبش می گذارد و می گوید:《 کسالت او از اینجاست》. ریحانه می گوید:《منظورتان را متوجه نمی شوم》. ام حباب می گوید:《به نظرم خیلی هم خوب متوجه می شوید. او شما را دوست دارد و چون خیال می کند که شما به حماد علاقه دارید و او را در خواب دیده اید، قصد دارد از این شهر برود. اگر او بخواهد برود، ابو نعیم و من نیز همراه او خواهیم رفت
پدربزرگم لختی ایستاد و گفت: رنگ از روی ریحانه می پرد. ام حباب به من گفت که ریحانه با شنیدن این حرف، نزدیک بود بی هوش شود. با نا باوری به ام حباب می گوید:《 هاشم که قرار است با قنواء ازدواج کند؛ پس چگونه به من علاقه دارد؟》
ام حباب به ریحانه اطمینان می دهد که تو تنها و تنها به او علاقه داری. ریحانه در این موقع، در حالی که مثل گل انار، قرمز شده بود، اعتراف می کند که به تو علاقه دارد و تو همان جوانی هستی که او را در خواب دیده است. ام حباب آمد و با چشمان اشک بار، گفت و گوی خود را با ریحانه برای من باز گفت.
تا زمانی که از زبان خود ریحانه نمی شنیدم که مرا در خواب دیده است نمی توانستم حرف های ام حباب را باور کنم.
وارد خانه ابوراجح که شدیم، ام حباب و مادر ریحانه، در حیاط، منتظرمان، بودند. بدون مقدمه آهسته از ام حباب پرسیدم: آنچه از پدربزرگم شنیده ام راست است؟
او بدون آنکه حرفی بزند به مادر ریحانه اشاره کرد تا جواب مرا بدهد. او نیز لبخندی شادمانه زد و گفت: من با ریحانه صحبت کردم. آنچه ام حباب گفته، راست است.
نفس راحتی کشیدم و در دل خدا را سپاس گفتم. ام حباب آهسته در گوشم گفت: برای حماد نیز نگران نباش. او به قنواء علاقه دارد.
احساس می کردم بارهای سنگینی به ناگاه از روی دوشم برداشته شده است.‌قبل از آنکه بتوانم افکارم را جمع و جور کنم و از سعادتی که به من روی آورده بود، لذت ببرم، پدربزرگ دستم را گرفت و مرا با خود به اتاقی برد که مردان در آن نشسته بودند.

ابوراجح مرا کنار خود نشاند و گفت: تو که حالت خیلی خوب است و شاد و سر حال به نظر می آیی؛ پس چطور پدربزرگت گفت که کسالت داری؟
گفتم: کسالتی بود و با لطف خدای مهربان بر طرف شد.

#ادامه_دارد

📚نویسنده:مظفر سالاری

@AhmadMashlab1995
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله

🔹 #قسمت_هفتاد_و_چهار

ایستادم.
-- سلام!
با چهره ای بر افروخته که شادی یا خشم صاحب را نشان نمی داد به من خیره شد و ناگهان سخت مرا در آغوش کشید.
-- سلام فرزندم!
شانه ها و بدنش چند لحظه ای تکان خورد.

نفهمیدم می خندد یا گریه می کند. وقتی از من فاصله گرفت دیدم که می خندد.
-- برای خودت قهر کرده ای و به اینجا آمده ای و از هیچ چیز خبر نداری. راه بیفت برویم.
-- کجا برویم؟
-- معلوم است؛ به خانه ابوراجح.
-- مگر خبر تازه ای شده؟
-- آنجا قرار است از دختری خواستگاری شود؛ آن وقت تو اینجا نشسته ای.
-- از ریحانه ؟
-- بله. من می خواهم او را برای تو از ابوراجح خواستگاری کنم.
به خوش خیالی پدربزرگم افسوس خوردم و روی کرسی نشستم.
-- زحمت بیهوده نکشید. من کسی نیستم که او می خواهد.
-- پس او کیست؟
-- او حماد است.
-- اشتباه می کنی. آن جوان سعادتمند تو هستی.
خون به قلب و شقیقه هایم فشار آورد. ایستادم.
-- من؟ اشتباه می کنید.
-- هیچ اشتباهی در کار نیست.
-- چه کسی این حرف را زده؟
سری تکان داد و گفت: کسی که می شود روی حرفش حساب کرد.
-- او کیست؟
-- ریحانه.
باورم نمی شد. خودم با او حرف زده بودم.
-- ممکن است توضیح بدهید.
دستم را گرفت و گفت: تا اینجا ایستاده ای، نه. خیلی گشتم تا تو را پیدا کردم.
ام حباب گفت باید تو را این اطراف گیر بیارم. خسته شده ام؛ ولی باید برویم.
سکه ای کنار ظرف پالوده گذاشتم و با پدربزرگم از پل گذشتیم. بی صبرانه می خواستم خبرها را بشنوم.
-- می ترسم به آنجا برویم و در یابیم که ماجرا آن گونه که به گوش شما رسیده نیست.
-- مگر تو به حرف ام حباب اطمینان نداری؟
نالیدم: نه چندان. اگر او چیزی به شما گفته، نباید حرفش را خیلی جدی بگیریم.
خندید وگفت: تو باید سپاس گزار ام حباب باشی. اگر او امروز با ریحانه صحبت نکرده بود، من و تو اینک در راه خانه ابوراجح نبودیم.
از صاحل فاصله گرفتیم و از کنار نخلستانی گذشتیم.
-- پدربزرگ! چرا در چند جمله نمی گویید چه شده و مرا راحت نمی کنید؟
-- آه من چگونه می توانم خدا را سپاس بگویم. خدا می داند چقدر نگران تو بودم . هیچ راهی به نظرم نمی رسید که امید گشایشی در آن باشد. کار به جایی رسیده بود که می خواستیم از این شهر برویم.
به نزدیکی خانه ابوراجح رسیده بودیم که سرانجام پدربزرگ گفت: ساعتی پیش، ام حباب، ریحانه را به گوشه ای می کشد و به او می گوید:《برای شما مهم نیست که هاشم به خانه تان نیامده؟》
ریحانه از این سوال ناگهانی ام حباب دست و پایش را گم می کند و می گوید:《شنیدم که به مادر گفتید کسالت دارد
ام حباب انگشت روی قلبش می گذارد و می گوید:《 کسالت او از اینجاست》. ریحانه می گوید:《منظورتان را متوجه نمی شوم》. ام حباب می گوید:《به نظرم خیلی هم خوب متوجه می شوید. او شما را دوست دارد و چون خیال می کند که شما به حماد علاقه دارید و او را در خواب دیده اید، قصد دارد از این شهر برود. اگر او بخواهد برود، ابو نعیم و من نیز همراه او خواهیم رفت
پدربزرگم لختی ایستاد و گفت: رنگ از روی ریحانه می پرد. ام حباب به من گفت که ریحانه با شنیدن این حرف، نزدیک بود بی هوش شود. با نا باوری به ام حباب می گوید:《 هاشم که قرار است با قنواء ازدواج کند؛ پس چگونه به من علاقه دارد؟》
ام حباب به ریحانه اطمینان می دهد که تو تنها و تنها به او علاقه داری. ریحانه در این موقع، در حالی که مثل گل انار، قرمز شده بود، اعتراف می کند که به تو علاقه دارد و تو همان جوانی هستی که او را در خواب دیده است. ام حباب آمد و با چشمان اشک بار، گفت و گوی خود را با ریحانه برای من باز گفت.
تا زمانی که از زبان خود ریحانه نمی شنیدم که مرا در خواب دیده است نمی توانستم حرف های ام حباب را باور کنم.
وارد خانه ابوراجح که شدیم، ام حباب و مادر ریحانه، در حیاط، منتظرمان، بودند. بدون مقدمه آهسته از ام حباب پرسیدم: آنچه از پدربزرگم شنیده ام راست است؟
او بدون آنکه حرفی بزند به مادر ریحانه اشاره کرد تا جواب مرا بدهد. او نیز لبخندی شادمانه زد و گفت: من با ریحانه صحبت کردم. آنچه ام حباب گفته، راست است.
نفس راحتی کشیدم و در دل خدا را سپاس گفتم. ام حباب آهسته در گوشم گفت: برای حماد نیز نگران نباش. او به قنواء علاقه دارد.
احساس می کردم بارهای سنگینی به ناگاه از روی دوشم برداشته شده است.‌قبل از آنکه بتوانم افکارم را جمع و جور کنم و از سعادتی که به من روی آورده بود، لذت ببرم، پدربزرگ دستم را گرفت و مرا با خود به اتاقی برد که مردان در آن نشسته بودند.

ابوراجح مرا کنار خود نشاند و گفت: تو که حالت خیلی خوب است و شاد و سر حال به نظر می آیی؛ پس چطور پدربزرگت گفت که کسالت داری؟
گفتم: کسالتی بود و با لطف خدای مهربان بر طرف شد.

#ادامه_دارد

📚نویسنده:مظفر سالاری

@AhmadMashlab1995