#رمان_حجاب_من #قسمت_سی_و_یکنازنین پشت گوشی جیغ کشید گفتم آرومتر چرا جیغ میکشی گوشم کر شد. آره
فکر کنم آقامحمد فهمیده بود دارم راجع به اون حرف میزنم آخه یه بار که برگشتم سمتش دیدم داره لبشو میگزه معلوم بود
سعی داره جلوی خندشو بگیره خدا بگم چیکارت نکنه نازنین آبرو برام نزاشتی
از اونطرف خط صدای خنده ی نازنین
و آقا طاها اومد
گفتم ای نامرد صدامو گذاشتی رو اسپیکر آقا طاها هم گوش داد؟
خندید_ آره. با عرض معذرت
در زدن. استاد اومد داخل
گفتن استاد اومد. فعلاً خداحافظ
طبق معمول قبل از اینکه صدای خداحافظیش بیاد قطع کردم
گوشیو گذاشتم تو کیفم دیگه از خجالت به آقامحمد نگاه نکردم
استاد شروع کرد به حرف زدن. خودشو معرفی کرد! استاد کامرانی !
استاد کامرانی_ خب شما با من آشنا شدید حالا نوبت منه. از همینجا تک تک بلندشید اسم فامیلی سن
و رشته ی
تحصیلیتونو بگین
کم کم بچه ها بلند میشدن خودشونو معرفی میکردن تا نوبت رسید به آقامحمد
و گفت محمد شمس هستم 21 ساله رشته ی معماری
تازه فهمیدم رشتش چیه
و چند سالشه
نوبت من شد
از جام بلند شدم
زینب زارعی هستم 17 ساله رشته ی کامپیوتر
استاد سرشو تکون داد. نشستم
مریم بلند شد مریم کریمی 17 ساله رشته ی کامپیوتر
اونم نشست
بالاخره همه خودشونو معرفی کردن
استاد از قوانین کلاسش گفت
1- بعد از اینکه وارد کلاس شد دیگه هیچکسو راه نمیده
2- هر جلسه امتحان پس باید اماده باشیم
3- از هرچیزی که سر کلاس میگه باید نکته برداری کنیم
4- موقع درس هیچ حرفی بجز درس زده نمیشه
و........... کلی چیزه دیگه که از بس زیاد بودا یادم رفت
استاد کامرانی_ خب همه چیزو گفتیم.
یک ساعت هم از کلاس مونده پس بریم سراغ درس
کولمو باز کردم یه دفتر سیمی که روش عکس پیشی ملوس داشت
و جامدادیمو در آوردم زیپ کولرو بستم
جامدادیو باز کردم مثل همیشه به خودکارام نگاه کردم
و رنگایی که حس کردم دلم میخواد آوردم بیرون
آبی پررنگ، صورتی
و بنفش
استاد شروع کرد به درس دادن منم همزمان هرچی میگفت مینوشتم دستم اونقدرام تند نیست ولی یه عادتی دارم.
دبیرستان معلما که داشتن حرف میزدن حفظ میکردم سریع
و بعد مینوشتم الانم دقیقا دارم همینکارو میکنم
سرم پایین بود
و داشتم مینوشتم
نکته به نکته خط به خط همرو نوشتم
استاد کامرانی_ خب وقته کلاس تمومه خسته نباشید
مریم_ آخیش مُردم اینقدر نوشتم
سرمو بالاخره از رو دفتر بلند کردم یه لحظه چشمم به آقامحمد خورد که داشت به دفترم نگاه میکرد
نگاهم سنگین نیست ولی فکر کنم حسش کرد چون سرشو بلند کرد
وقتی نگاه سوالیمو دید به حرف اومد
لبخند زد_ ببخشید رنگارنگ بودن جزوتون نظرمو جلب کرد داشتم نگاه میکردم
خندم گرفت. همیشه بچه ها بهم میگفتن جزوه هات خیلی جالبن
و به آدم روحیه میدن با اینهمه رنگی که استفاده میکنی
چیزی نگفتم فقط لبخند زدم
مریم_ کلاس بعدیمون چیه؟
من:فکر کنم ادبیات
مریم_ همینجا باید بمونیم؟
من:نمیدونم والا
برگشتم سمت آقامحمد
و گفتم ببخشید برای کلاس ادبیات باید همینجا بمونیم؟
دوباره برگشت سمتم بله استاد میاد همینجا ولی تا اون موقع
یک ساعت فرجه داریم میتونید این مدتو همینجا بمونید،
برید سلف
و یا تو حیاط
گفتم:سلف کجاست؟
گفت: تو حیاط سمت چپتون یه چندتا درخت کاج میبینید از کنار همونا که برید میرسید به سلف
گفتم:باشه خیلی ممنونم
گفت:خواهش میکنم
گفتم: مریم بریم سلف یه چیزی بخوریم گشنمه
مریم_ بریم
بلند شدیم راه افتادیم سمت حیاط
رفتیم به همون سمتی که آقامحمد گفته بود
تو راه مریم راجع به آقامحمد پرسید که براش توضیح دادم
گفتم:اوو ماشاالله چه خبره
سلف پر از آدم بود
وایسادیم یکم خلوت شد رفتیم جلو نگاه کردیم ببینیم چی دارن
من یه چیپس فلفلی
و آب معدنی
و کاکائو گرفتم
مریمم مثل من
بعد از حساب کردن اومدیم برگردیم که خوردم به یه نفرو هرچی دستم بود افتاد زمین سریع خم شد برشون داشت بعد
بلند شد گرفت سمتم
و عذرخواهی کرد نگاهش کردم آقامحمد بود
#ادامه_دارد #نویسنده_zeinab_z @AhmadMashlab1995