شهید احمد مَشلَب

#قسمت_بیست_و_نه
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@AhmAdmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,23 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_بیست_و_هشت با کمک امینه بیرون آمد و همچنان که می خندید شمشیر را از امینه گرفت. توی صندوق هیچ چیز نبود. بدون آنکه به قنواء نگاه کنم، به کن ار پنجره رفتم و به بیرون چشم دوختم. قنواء خطاب به من گفت: حالا تو باید به درون صندوق…
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله

🔹 #قسمت_بیست_و_نه

قنواء حلقه روی در را به صدا درآورد. در با صدایی خشک باز شد. نگهبانی سر بیرون آورد و پرسید: چه می خواهید؟

--- من قنواء دختر حاکم هستم و ایشان مهمان عالی مقام و عزیزی هستند که در حال حاضر صلاح نیست معرفی شوند. آمده ایم سیاهچال را ببینیم.

نگهبان عقب رفت و گفت: داخل شوید.
وارد راهروی دیگری شدیم که کوتاه بود و به سمت راست پیچ می خورد. از آن پیچ که گذشتیم به حیاط بزرگی رسیدیم.

دور تا دور حیاط، اتاق هایی بود که هر یک دری کوتاه با روزنه ای کوچک داشت. از یکی از اتاق ها صدای ناله شنیده می شد. در گوشه ای از حیاط نیز چند نفر را به تیرک هایی بسته بودند. روی پیراهن همگی، خط هایی از خون نقش بسته بود. معلوم بود که شلاق خورده اند.

مرد تنومند و قد بلندی از اتاق بزرگی که با بقیه اتاق ها فرق داشت، بیرون آمد و با گام هایی سنگین به ما نزدیک شد. به قنواء تعظیم کرد و گفت: خوش آمدید، من رئیس زندان هستم.

--- آمده ایم سیاهچال را ببینیم. ما را راهنمایی کنید.
--- بهتر است از پدرتان اجازه کتبی بیاورید تا بعد مرا مورد مواخذه قرار ندهد.

--- اگر ایشان لازم می دانستند، اجازه کتبی می دادند. تضمین می کنم که مواخذه نخواهی شد.
--- اطاعت می کنم. ایشان کیستند؟
به من اشاره کرد.

قنواء با خونسردی گفت: فرض کنید مامور ویژه ای هستند که از بغداد و از دارالخلافه آماده اند و فرض کنید از نزدیکان خلیفه اند و فرض کنید که من قرار است با ایشان ازدواج کنم.

من گفتم: و البته فراموش نکنید که در این باره نباید با کسی صحبت کنید که من قرار است با ایشان ازدواج کنم.
رئیس زندان که گیج شده بود تعظیم کرد و راه افتاد تا راه را به ما نشان دهد.

--- اینجا زندان عادی است. سیاهچال، مخصوص مخالفان و جنایتکاران است.
از کنار چند سرباز و نگهبان گذشتیم و به دری رسیدیم که با زنجیر و قفلی بزرگ بسته شده بود.

با اشاره رئیس زندان، در را باز کردند.پشت آن، پله هایی بود که در میان تاریکی، پایین می رفت. یکی از نگهبان ها مشعلی روشن به دست رئیس زندان داد.در پرتو روشنایی مشعل از پله های زیادی پایین رفتیم. هوای آنجا واقعا" سنگین و نفس گیر بود.

پایین پله ها به یک چهار راه رسیدیم. از همان جا صدای ناله ی زندانی ها و زمزمه های مناجات شنیده می شد. هر یک از آن راه ها به دخمه ای بزرگ منتهی می شد.

که چون غاری در دل زمین کنده شده بود. هر دخمه ای هواکشی چاه مانند در بالا داشت. دور تا دور هر دخمه، زنجیر کلفتی از میان حلقه هایی که به دیوار وصل بود گذشته بود و رشته زنجیری از آن به هر کدام از زندانی ها وصل بود.

هر زندانی نیز کُند و زنجیری جداگانه داشت که به دست ها و پاها و گردنش بسته بود. زندانی ها با آن وضع، تنها می توانستند چند قدم در اطرافشان بردارند. ریش و موی همه آنها بلند و ژولیده بود و لباس های اندکشان پوسیده بود و پاره.

جای شلاق روی بدن بیشترشان دیده می شد. زمین خیس بود و بوی تعفن شدیدی، بینی و چشم ها را آزار می داد.از دیوار هر دخمه چند تازیانه و چماق آویزان بود.

--- لطفا به زندانی ها نزدیک نشوید.
پرسیدم: این بخت برگشته ها همه از شیعیان هستند؟
--- در حال حاضر، بله، اما گاهی جنایتکاری را نیز قبل از اعدام به اینجا می آوریم.

نزدیک به صد نفر در آن دخمه ها در بند بودند. همگی لاغر و رنجور بودند. نور مشعل ها چشمان گود افتادشان را آزار می داد. در دل با خود گفتم: اگر همان طور که ابوراجح می گوید، شیعیان امام و پیشوایی دارند چرا این بیچاره ها را از این عذاب و شکنجه نجات نمی دهد؟ عذابی که اینها می کشند از رنجی که اسماعیل هرقلی کشیده بیشتر است.

در میان زندانی ها چشمم به جوانی افتاد که موی اندکی بر صورت داشت. آن قدر متاثر شده بودم که فراموش کردم ممکن است همان باشد که ریحانه او را در خواب دیده است. با تعجبی ساختگی پرسیدم: آه! تو حماد هستی؟

آن جوان که استخوان های دنده اش نمایان و قابل شمارش بود، در مقابل نور، چشمش را به زحمت باز کرد تا مرا ببیند
--- شما کیستید؟
--- تو مرا نمی شناسی.
قنواء آهسته از من پرسید: او کیست؟

--- جوانی زحمتکش و درستکار است. او و پدرش رنگرز هستند.
رئیس زندان گفت: همین طور است. آنها رنگرز هستند. پدرش نیز اینجاست.

--- صفوان را می گویید؟
--- بله، آنها دشمن حاکم و خلیفه اند. به جرم بدگویی و توطئه به سیاهچال انداخته شده اند.
آهسته به قنواء گفتم: این نمی تواند درست باشد.
قنواء نیز آهسته گفت: به ما چه مربوط است.

#ادامه_دارد

📚نویسنده:مظفر سالاری

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_بیست_و_هفتم مرد بدون  توجه  به  آنها پيش  مي رود. مقابل  مسجد مي رسد  تابلوهايي در دو طرف  در مسجد، پهلوي  هم  چيده  شده اند. مرد مقابل  تابلويي  مي ايستد  دستانش  را كه  درون  جيب  پالتوي  باراني اش  قرار دارد، محكم  مي فشرد وبه  آن …
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_بیست_و_نه

نرو... به  خاطر من ! بخاطر ليلات ... به  خاطرحوراء!»
اصلان  دوباره  چشم  به  در مي دوزد اين بار مصمم  كوبه  را سه  بار مي كوبد
صداي  قدم هايي  شنيده  مي شود كه  نزديك  و نزديكتر مي شود.
قلبش  به  تپش مي افتد:
ـ كيه ؟... اومدم
نفس  در سينه اش  حبس  مي شود.
صدا به  دشواري  از حلقوم  گرفته اش  بيرون مي جهد:
ـ منم ... بابا اصلان !
در به  آرامي  باز مي شود. سيماي  رنجور ليلا در قابي  مثلثي  از چادر سياه نمايان  مي شود
چشم  در چشم  هم  مي دوزند. هر دو ميخكوب  بر جاي
 ياراي  نزديك  شدن  به هم  را ندارند
قطرات  باران  گويي  در اين  نمايش  احساس  از حركت  باز ايستاده اند
اشك  در چشم ها جمع  مي شود و قطرات  گرم  آن  با قطرات  سرد باران  بر گونه ها سرازير مي شود
دستها لرزان  به  سوي  هم  دراز مي شوند.
ناگهان  ليلا خود را درآغوش  پدر مي اندازد
***
وارد حياط  مي شود. حياطي  قديمي  با ديوارهاي  آجري .
 حوضي  مدوّر، با گلدان هاي  شمعداني  دور آن درخت  كهنسال  توت  وسط  حياط
 كريمانه  شاخ وبرگ  گسترانده  است
درخت  تاك  از گوشة  باغچه ، بر داربست  چوبي  در پيچيده و خود را به  لبة  ديوار رسانده
تاريكي  جاي  گرفته  زير اين  درختان ، چون  چشمي  در كمين  نشسته
او را تااتاق هاي  آن  سوي  حياط  دنبال  مي كند
 دلش  مي گيرد. رعد و برق  بر وحشت  اين  تاريكي  مي افزايد
وارد اتاق مي شود
 بر لب  تاقچه ، چراغ  گردسوز، سوسو مي زند و نور آن  بر روي  آينه  وشمعدان هاي  برنزي  مي رقصد
 و عكس  را در سايه روشن  خود فرو مي بر د
پيشاني بند سرخ  و موهاي  خرمايي  عكس  در ابهام  سايه روشن  آن  جلوه اي  ديگردارد
 چشم  از تاقچه  برمي گيرد و نگاه  نگرانش  بر پشتي هاي  دور تا دور اتاق مي لغزد.
ـ پدر خوشحالم  كردي  آمدي !
 ليلا اشك هايش  را پاك  مي كند، اصلان  به  دقت  ليلا را ورانداز مي كند
 پيراهن سياه ، گوي  سبقت  را از چشمان  به  گود نشسته اش  ربوده
 چشم ها ديگرنمي درخشند، حتي  يك  ستاره  در سياهي  آن...
#ادامہ_دارد...

#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_سی

غوغايي  در درون  اصلان  به  پا مي شود و غرش  آسمان  بر آن  دامن  مي زند
با خود واگويه  مي كند:
« ليلا! ليلا! كاش  نمي آمدم ! اينجا مثلاً خونة  دختر منه !
 دختر نازنين  حوراء!كاش  چشمام  كور مي شد و تو رو اين طور نمي ديدم »
 زانوانش  سست  مي شود. بر زمين  مي نشيند.
ليلا دست  بر شانة  پدر مي گذارد:
ـ پدر! مي دونم  چي  مي خواين  بگين ... همه  چيز رو تو چشماتون  خوندم
اصلان  با ناراحتي  مي گويد:
- برقها خيلي  وقته  رفته ؟تنهايي ؟
 ليلا سر پايين  مي اندازد و مي گويد:
- بله  پدر، حاج  خانم ، پيش  پاي  شما رفت  مسجد
اصلان  دور تا دور خانه  را از نظر مي گذراند. سر از تأسف  تكان  مي دهد:
- اين جا... اين جا همون  قصريه  كه  حسين  مي خواست  تو رو بياره !
 ليلا نفس  عميق  به  درون  كشيده  و با طمأنينه  مي گويد:- حسين  قول  هيچ  قصري  رو نداده  بود...
#ادامہ_دارد...

نویسنده :مرضیه شهلایی

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجاب_من #قسمت_بیست_و_هشت از زبان محمد: وقتی اشکشو دیدم یه حالی شدم بعدشم که خداروشکر میکرد خیلی خوشم اومد الانم که از ذوق کردنش خودش سرخو سفید شد فهمیدم چقدر خجالتی و باحیاست حالم یه جوری بود نمیدونم چرا طاهاگفت: زینب خانم میدونین محمدم تو همون…
#رمان_حجاب_من
#قسمت_بیست_و_نه

الان ساعت 12:30 ولی از اونجایی که من خیلی کُند کارامو انجام میدم رفتم لباسامو آماده گذاشتم چادر و شالمم اتو
زدم
خلاصه این چند ساعتم گذشتو آماده شدم با آژانس رفتم دنبال مریم باهم رفتیم بازار
باهم قرار گذاشتیم هرچی خریدیم مثل هم باشه
اول رفتیم چادر فروشی من یه چادر عربی خیلی خوشگل گرفتم
بعد از یکم گشتن یه کوله پشتی چشممو گرفت
_ مریم؟ اون کوله رو ببین
برگشت همونجایی که نشون دادم به کوله نگاه کرد
_قشنگه؟
مریم_ آره خیلی قشنگه
برداشتمش قشنگ همه ی زیر و بم کولرو دید زدیم و وقتی خوشمون اومد دوتا ازش خریدیم و اومدیم بیرون
یه راست رفتیم لوازم التحریر چندتا خودکار و مداد نُکی هم گرفتیم
گفتم خب لباس هم که داریم. دیگه چیزی نمونده؟
مریم_نه تموم شد
_گفتم پس بریم یه چیزی بخوریم
هردو همزمان_ ذرت مکزیکی
گفتم بدو بریم که ذرت خونم کم شده
با خنده رفتیم داخل کافی شاپی که همیشه میریم آخه اونجا ذرتم دارن
تا سفارشمونو بیارن حرف زدیمو از دانشجو شدن ذوق مرگ شدیم
تا خوردنمون تموم بشه ساعت 7 شد
حساب کردیم اومدیم بیرون
زنگ زدم آژانس دوباره بیاد دنبالمون
_مریم بیا بریم تا ماشین میاد یه فیلم بخرم
مریم_ وای تو خسته کردی فیلمو. تو این فیلم فروشرو آخرش میلیاردر میکنی ببین کی گفتم
گفتم مریم جونم بیا بریم دیگه
مریم_ باشه قیافتو اونجوری نکن
گفتم آخ جون. عاشقتم
خندید
رفتیم دوتا فیلم گرفتم که آژانس اومد سریع نشستیم د برو که رفتیم
رسیدیم خونه ی مریم اینا
مریم_ کاری نداری؟
گفتم نه. پس هفته ی دیگه میبینمت
مریم_ باشه. خداحافظ
منم خداحافظی کردم
رفت تو درو بست
چند دقیقه بعد منم رسیدم خونمون
این دو هفته خیلی بی قرار بودم و استرس داشتم برای دانشگاه ولی بلاخره با هر زور و زحمتی که بود گذشت هرچند
برام چند قرن گذشت
ساعت 10 صبح کلاس دارم و الان ساعت 8
تو ماشین نشستیم در حال رفتن به دانشگاه دو ساعت زودتر راه افتادیم اخه 1 ساعت تا دانشگاه فاصله داریم
به نازنین پیامک دادم که تو راهم
اونشب که رفتیم خونه ی آقا طاها اینا با نازنین دوست شدم شمارشو ازش گرفتم میدونست خیلی ذوق دارم گفت هروقت
داری میری بهم پیام بده من از 6 صبح بیدارم منم بهش پیام دادم که کلی باهام شوخی کرد
ازش خیلی خوشم اومده دختر خیلی خوبیه
یه نگاه به مریم کردم. خندم گرفت
لباس ست لی و شال همرنگشون به اضافه ی کتانیه لی پوشیده بودیم باکوله ای که دو هفته پیش گرفتیم
همه ی اینارو باهم گرفته بودیم برای همین تصمیم گرفتیم همینارو بپوشیم تیپمون کاملا شبیه هم شده بود البته اگه چادر
منو فاکتور بگیریم
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهیدمدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی


#قسمت_بیست_و_نه
غرامت

به زحمت می تونستم توی راهرو رو ببینم … افسر پلیس داشت با کسی صحبت می کرد … .
اومد داخل … دستم رو باز کرد و یه برگه رو گذاشت جلوم …😐

-آقای استنلی بوگان، شما تفاهمی و به قید ضمانت و مشروط به پرداخت غرامت آزاد هستید … لطفا اینجا رو امضا کنید … لازمه تفهیم اتهام بشید؟ …🤔


برگه رو نگاه کردم … صاحب یه سوپرمارکت به جرم صدمه به اموالش و شکستن شیشه مغازه اش ازم شکایت کرده بود ☹️… ۶۰۰ دلار غرامت مغازه دار و ۴۰۰ دلارم پول نگهبانی که تا تعویض شیشه جدید اونجا بوده و هزینه سرویس اجتماعی و … .😩😫
.
گریه ام گرفته بود … لعنت به تو استنلی … چرا باید توی اولین شب، چنین غلطی کرده باشی … ۱۰۰۰ دلار تقریبا کل پس انداز یک سال م بود … .😞

زودتر امضا کنید آقای بوگان … در صورتی که امضا نکنید و تفاهم رو نپذیرید به دادگاه ارجاع داده می شید … .😒

هنوز بین زمین و آسمون معلق بودم که حاجی از در اومد تو… یه نگاه به ما کرد و گفت … "هنوز امضا نکردی؟ … زود باش همه معطلن"😉 … .

"شما چطور من رو پیدا کردید"؟ 😃
.
من پیدات نکردم … دیشب، تو مست پا شدی اومدی مسجد … بعد هم که تا اومدم ببینم چه بلایی سرت اومده، پلیس ها ریختن توی مسجد …😅


افسر پلیس که رفت … حاج آقا با یه حالت خاصی نگاهم کرد … .

– پول غرامت رو …😶
– من پرداخت کردم و الا الان به جای اینجا زندان بودی … ۱۰۰۰ دلار بدهکاری … چطور پسش میدی؟ … .😉
– با عصبانیت گفتم … من ازت خواستم به جای من پول بدی؟😠 ….
نه … .☺️

نشست روی مبل و به پشتیش لم داد … چشم هاش رو بست … می تونی بدی؛ می تونی هم بزنی زیرش … اینکه دزد باشی یا نه؛ انتخاب خودته …😌

نمی دونستم چی بگم … بدجور گیر افتاده بودم … زندگیم رفته بود روی هوا … تمام پس انداز و سرمایه یک ساله ام …😑

– من یه کم پول پس انداز کردم … می خواستم برای خودم یه تعمیرگاه بزنم … از بیمارستان که بیام بیرون پس میدم … 😒

– چقدر از پول تعمیرگاه رو جمع کرده بودی؟ …🤔
– ۱۲۵۶ دلار ..


مثل فنر از روی مبل پرید … با این پول می خواستی تعمیرگاه بزنی؟ … تو حداقل ۳۰۰ هزار دلار پول لازم داری …😏


اعصابم خورد شد … "تو چه کار به کار من داری … اومدم بیرون، پولت رو بگیر"😠 … .

خندید … من نگفتم کی پول رو پس میدی … پرسیدم چطور پسش میدی؟😏 … .

– منظورت چیه؟ … .
– می تونی عوض پول برای من یه کاری انجام بدی … یا اینکه پول رو پس بدی … انتخابت چیه؟ … .🤔

خوشحال شدم … چه کاری؟ … .🤗
کار سختی نیست … دوباره لم داد روی مبل و چشم هاش رو بست … اون کتاب رو برام بخون … .😌

خم شدم به زحمت برش دارم که … قرآن بود … دوباره اعصابم بهم ریخت … .😡😡

– من مجبور نیستم این کار رو بکنم … تا حالا هیچ کس نتونسته به انجام کاری مجبورم کنه … .😤
– پس مواد فروش شدن هم انتخاب خودت بود؛ نه اجبار خدا؟…😎

جا خوردم!😳… دلم نمی خواست از گذشته ام چیزی بفهمه… نمی دونم چرا؟ ولی می خواستم حداقل اون همیشه به چشم یه آدم درست بهم نگاه کنه … خم شدم از روی میز قرآن رو برداشتم …

"خیلی آدم مزخرفی هستی"😏

خندید😁
"پسرم هم همین رو بهم میگه" …


#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995