شهید احمد مَشلَب

#قسمت_اول1
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@AhmAdmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,23 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
#سلام_بدرالدین مادر #شهید_احمد_مشلب:
#قسمت_اول1
از همان زمانے کہ #احمـد بہ شہادت رسید در🕊
سراسر مناطق شیعہ نشین لبنان مشہور شد
و خیلے زود این شہرت در کشور هاے ایـــران🇮🇷
عراق و حتے برخے کشور هاے اروپایے کشیده 📲
شد و این ثابت کرد وقتے خون شہیدے ریختہ🥀
میشود، دین و فرهنگ در آن جامعہ رشد میکند

#کپے_با_ذکر_صلوات🔗
#کانال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌐
#سلام_بدرالدین مادر #شهید_احمد_مشلب:
#قسمت_اول1
ما جاے خالے #احمـد را با حرف زدن درموردش🌱
و صحبت از کارها و اعمالش مےکنیم. ما بدن🫂
و جسم
#احمـد را از دست دادیم اما روحش را🕊
همیشہ در کنار خود داریم و یادش برایمان زنده است

#کپے_با_ذکر_صلوات🔗
#کانال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌐
[📱☁️]

از نوشتہ هاے #شهید_احمد_مشلب در فیسبوک:
#قسمت_اول1

بہ زمانے رسیده‌ایم کہ اللہ‌اکبر است💥
فیسبوک خیلے از مردم را خراب و منحرف کرده است‼️
و بیشتر دخترها رو…
نگوید کہ چطور منحرف کرده و اونے کہ محترمہ خودش محترمہ🚶🏻‍♂
اونے کہ عکسش رو پست نمےکرد اولش یواش عکس هاش رو از نیم رخ و بعد هم عکس کامل رو در فضاے مجازے گذاشت🚫
اونے کہ آرایش نمےکرد، آرایش کرد و بوسہ گذاشت/:
اونے کہ ویدیوے خودش در حالے کہ با حجابہ ولے میرقصہ میفرستہ😐
اینے کہ فکر میکنہ عصبانے شده و کفر خدا میگہ🤐


ادامہ دارد…

کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
بازخوانی کتاب ملاقات در ملکوت (توسط نویسنده مهدی گودرزی)
@AhmadMashlab1995
•[🎤🗝]•

بـازخوانے کتـاب #ملاقات_در_ملکوت زندگینـامہ و خـاطرات #شهید_احمد_مشلب📖🌱

با صـداے نویسنـده محتـرم کتاب آقاے مهدے گودرزے🎙

#قسمت_اول1
#بازخوانے_کتاب📗

کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
Forwarded from شهید احمد مَشلَب (حسین)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀🥀
🥀

#مصــــــاحبہ‌بـاپــــــدرشہیــــــد🌱

#قسمت_اول1

سوال:وقتی خبر شهادت شهیداحمد روشنیدید احساستون چی بود؟

🍂جواب:🍂درفیلم

#کارےازقرارگاه‌فرهنگےمجازےوکانال‌رسمےشهیداحمدمشلب🌿
#پنجمین_سالروز_شهادت🖤
#استفاده_بدون_ذکر_منبع_حرام🚫

@AHMADMASHLAB1995
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸

#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️
#قسمت_اول1

جلو در دانشگاه با دوستهایم در حال حرف زدن بودیم که یاد جزوه ام افتادم، رو به سارا گفتم:
– پس این جزوه ام چی شد؟😕

سارا هینی کشیدو گفت:
– دست راحیله، صبر کن الان می گم بیاره.
گوشی را از جیبش در آوردو از ما فاصله گرفت، بعد از چند دقیقه امد.

– الان میاره.
نگاه دلخوری به او انداختم.
–ببخشید که جزوتو بی اجازه دادم به یکی دیگه، اونوقت راحیل کیه؟🤨

–راحیل یکی دیگه نیست،خیلی منظمه،راستش نمیشد که بهش ندم،گفت یه روزه میده، خیالت راحت حرفش حرفه،آرش باور کن جوری شد که نشد بگم جزوه مال توئه، الانم امد به روش نیاریا.
پوفی کردم و گفتم:
– حالا الان کجاست؟ من می خوام برم. نگاهی به در دانشگاه انداخت.
–تودانشگاهه، عه، امدش.🍂
مسیر نگاهش را دنبال کردم، یک دختر چادری که خیلی باوقارو متین به نظر می رسید، نزدیک میشد، اونقد چهره ی جذابی داشت که نتوانستم نگاهم را صورتش بردارم، ابروانی مشگی با چشمهایی به رنگ شب، پوست صورتش رنگ گندم بود،بینی کشیده که به نظر عمل کرده بود ولی وقتی نزدیک امددیدم این طور نیست. با یک روسری سرمه ایی زیبا، صورتش رو قاب گرفته بود، برعکس دخترهای دیگه که در دانشگاه مغنعه می پوشند،او روسری سرش بودومدل خاصی آن را بسته بود، مدل بستنش را خیلی خوشم امد.😎

نوع چادرش خاص بود. با لبخندی که به سارا می زد با اشاره سر سارا را صدا کرد، تا جزوه را به دستش دهد.سارا به طرفش رفت و باهم دست دادند وخوش وبش کردند، سرش را به طرف کیفش برد که جزوه راازداخل کیف برون بکشد.💼

همون لحظه فکر شیطنت باری به سراغم امد.
نمی دانم چرا، ولی می خواستم متوجه بشودکه جزوه مال من است. شاید می خواستم من را ببیندو توجه اش را به طرف خودم جلب کنم. جلو رفتم و سلام کردم، سرش رابالا آوردو ونگاه گذرایی به من انداخت و زیرلبی جوابم راداد، لبخند از روی لبهایش جمع شد، قیافه ی جدی تری به خودش گرفت وجزوه را مقابل سارا گرفت و تشکر کرد.
همانطور که محو صدای آرام و قشنگش شده بودم، قبل از سارا جزوه را گرفتم و گفتم:
–خواهش می کنم، بعد خنده ایی کردم و گفتم:
– جزوه ام شده مارکوپولو، بالاخره به دستم رسید.
با چشمهای گرد شده، سارا را نگاه کردوگفت:
–منظورت از دوستت ایشون بودند؟
سارا با دست پاچگی گفت:
–حالا چه فرقی داره، با دلخوری به سارا گفت:
–کاش می گفتی، بعدهم برگشت به طرفم وبا حالتی شرمنده گفت:
–حلال کنید من نمی دونستم...نذاشتم حرفش راادامه دهد، فوری گفتم:
–اشکالی نداره، اصلا مهم نیست.

سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت، کمی بیشتر به طرف سارا متمایل شدو باهاش دست دادو گفت:
–کلاس آخررو نمیای؟
سارا گفت:
– نه، با بچه ها می خواهیم بریم بیرون.
نگاهی به من و بقیه ی بچه ها انداخت وهمانطور که دستش را از دست سارا بیرون می کشید گفت:
–پس من میرم کلاس.
سرش را به طرف من برگرداند و بدون این که نگاهم کند گفت:
–ممنون بابت جزوه.
فوری خداحافظی کردو رفت.


بعد از رفتنش به سارا گفتم:
–چرا نگفتی اونم با شما بیاد؟
سارا پوزخندی زدو گفت:
–اون این جور جمع هارو نمی پسنده.
اخم کردم.
– کدوم جور؟
-مختلط...
-یعنی چی؟
-یعنی اون پسر جماعت را حساب نمی کنه، چه برسه باهاشون بیرون بره.
–سارا!این دختره تو کلاس ماست؟
–آره.
با تعجب گفتم:
– چرا من تا حالا متوجه اش نشدم؟ سارا همانطور که نگاهم می کرد گفت:
–کلا راحیل با کسی کاری نداره،آرومه و سرش تو کار خودشه.
سارا پیش بقیه رفت که گرم حرف زدن بودندو گفت:
–بچه ها بریم دیگه.
نمی دانم چرا این دختر، چی بود اسمش، راحیل،
توجهم را جلب کرد.
چقدر جذبه داشت، فکر کنم کمی از خود شیفته هم بود، حتی در چشم هایم نگاه هم نکرد.صدای سارا در سرم اکو می شد،"او پسر جماعت را حساب نمی کند."
دلم خواست رفتارش با من متفاوت باشد تابقیه بخصوص سارا شوکه بشوند...منی که همه ی دخترها دوست دارند هم کلامم شوند و تحویلم می گیرند،او حتی افتخار ندادکه نگاهم کند...
سارا با تکون دادن دستش مقابل چشم هایم، گفت:
– کجایی آرش؟ تو نمیای؟
– گفتم که نه، کار دارم باید برم.
-باشه پس خداحافظ ما رفتیم.
از بقیه ی بچه ها هم خداحافظی کردم و به طرف خانه راه افتادم...

🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸

نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗

ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
@AHMADMASHLAB1995
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸

#رنج_مقدس🧡🌿
#قسمت_اول1

چمدان قدیمی مادربزرگ را می گذارم روی زمین و زیپش رامی کشم. یکی دوجا دندانه هایش کج شده است و گیر می کند. کمی فشار می آورم. درش راباز می کنم. علی شانه اش رابه در قهوه ای اتاقم تکیه داده است ولحظه ایی چشم از من برنمی دارد. حال مسافر کوچولو را دارم که هم به سیاره اش علاقه مند است وهم مجبوراست به سیاره ی دیگری برود. بیست سال درتنهایی خودم، دوراز خانواده، کنارپدربزرگ و مادربزرگ زندگی کرده ام وحالاازروبه روشدن با آدم هایی که هرکدام رنگ و فکری متفاوت دارند می ترسم. من نمی توانم مثل شازده کوچولو ازکنارفلسفه هایی که هرکس برای زندگی وکاروبارش می بافد چشم فروببندم و بی خیال بگذرم.

صبح به گل های باغچه آب داده بودم و حیاط رابااینکه تمییزبود، دوباره آب و جارو کرده بودم. می خواستم سیاره ام راترک کنم وراهی شوم.
علی بالاخره سکوتش را می شکند و آرام صدایم می کند. ازدنیای فکروخیالم بیرون می پرم ونگاهش می کنم. چشمان قهوه ایی درشتش راتنگ کرده، ابروهارادرهم کشیده و منتظر است جوابی از من بشنود. لباس ها ووسایلم راجمع کرده ام. درکمدخالی ام را می بندم. کشوهارادوباره نگاه می کنم، چه زود مجبور شدم ازتمام خاطرات کودکی ام خداحافظی کنم وهمه شیطنت های آزادانه ی نوجوانی ام را پشت دیوارهای این خانه امانت بگذارم وبروم؛ دیوارهای کوتاهی که به بلندی اعتمادبه مردم بود.

ازحالا دلم برای باغچه ودرخت های میوه اش، برای ماهی های قرمز حوض بزرگش، حتی دلم برای سنگ های کف حیاطش تنگ می شود. چقدر همه اصرار می کردند پدربزرگ حیاط را موزاییک کند ومن خوشحال می شدم که قبول نمی کرد. راه رفتن روی سنگ ریزه ها و رسیدگی به سبزی ها وگل ها حس خاصی داشت. انگار باپستی ها و بلندی هایشان، کف پایت را ماساژ می دهند وخستگی بدنت را بیرون می کشند؛ اماحالا این سنگ ریزه ها هم سکوت کرده اند. بهت زده اند انگار؛ مثل من که وامانده ام.

علی مقابلم می نشیند و کمک می کند تادر چمدان را ببندم. یک ساک پرازلباس ها ووسایل دوست داشتنی ام را می بندم تابه کسی هدیه دهم. برایم مهم نیست چه کسی از آنها استفاده خواهد کرد، اما می دانم که این میل وکششم به دیگر شدن، به متفاوت زندگی کردن، اصالت و عمق بیشتری دارد. باید سیاره ام راترک کنم. وقتی که ازروی تاقچه، قاب عکس جوانی پدربزرگ و مادربزرگ رابرمی دارم، حس تمام شدن مثل دردی درقلبم می پیچد ودر رگ هایم جریان پیدامی کند. انگارصدای پدربزرگ رامی شنوم که می گوید: می بینی لیلاجان! توبزرگ شدی و زیبا. ماپیرشدیم و چروکیده. قربون قدوبالات.

گل های خشک روی تاقچه ام را نگاه می کنم. باچه علاقه ای از کوه و دشت می چیدمشان وتاخشک شود عاشقانه نگاهشان می کردم، اماحالا از همه ی گذشته ام باید بگذرم. انگارخشکی آنها آینده ام راافسرده می کند. مادرباچشمانی سرخ از گریه درحالی که لبخند برلب دارد، باظرف میوه داخل می شود. خانه را جمع و جور وکارتن هو را بسته بندی کرده تاحاصل یک عمر تعلق و دلبستگی مادربزرگ رابه دیگری بسپارد، دلبستگی ها و وابستگی ها بگذارند ی انگذارند ،بایدگذاشت و گذشت.

🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸

نـویسنــــ✍🏻ـــدھ:نـرجس‌شڪوریـان‌فـرد🎗

ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
@AHMADMASHLAB1995
#ابن_ملجم...
#قسمت_اول1

¹بیعت سه باره امیرالمؤمین با او
²همراهی امیرالمؤمین در جمل و صفین
³چرا تصمیم بر قتل امیرالمؤمین گرفت؟
‌‌⁴نقش قتام و عاقبت ابن‌ملجم

#پیشنهاد_مطالعہ👌🏻
#شب_قدر🥀

☑️ @AHMADMASHLAB1995
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀🥀
🥀

#مصــــــاحبہ‌بـاپــــــدرشہیــــــد🌱

#قسمت_اول1

سوال:وقتی خبر شهادت شهیداحمد روشنیدید احساستون چی بود؟

🍂جواب:🍂درفیلم

#کارےازقرارگاه‌فرهنگےمجازےوکانال‌رسمےشهیداحمدمشلب🌿
#پنجمین_سالروز_شهادت🖤
#استفاده_بدون_ذکر_منبع_حرام🚫

@AHMADMASHLAB1995
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀🥀
🥀

#مصــــــاحبہ‌بـامــــــادرشہیــــــد🌱

#قسمت_اول1

از خصوصیات بارز شہید برامون بگید؟

🍂احمد از ویژگی های بسیاری برخورد دار بود....🍂

#کارےازقرارگاه‌فرهنگےمجازےوکانال‌رسمےشهیداحمدمشلب🌿
#پنجمین_سالروز_شهادت🖤
#استفاده_بدون_ذکر_منبع_حرام🚫

@AHMADMASHLAB1995