هیچکس مرا بدرقه نکرد، مجبور نبودم از کسی خداحافظی کنم، یا برای کسی دست تکان دهم و به او بدرود بگویم. دیارم را ترک کردم. نگاهی تمسخرآمیز به برجهایش انداختم. تصویر کلی آن همچون یک کارتپستال بیارزش در مقابل چشمانم قرار داشت. خانمی را که همسفرم بود، نگاه میکردم. اگرچه از ظاهرش نمیشد سنش را حدس زد، اما چیزهای خیلی مهمتری را میشد فهمید: هر روز حمام میکرد، به پوستش کرم میزد و آرایش میکرد. او با پولی که نه با کار کردن و نه حتی از غریبهها به دست آورده بود، زندگی میکرد، خیاط خوبی هم داشت. سی، سیوپنج یا چهلساله بود. پیش خود فکر کردم که او به طبقۀ ممتاز پایتخت تعلق دارد، همانجایی که حالا به سمتش میروم. گپ زدن با او میتواند خوشایند باشد. او در حال خواندن مجلهای بود، خمیازهای کشید و دستش را در مقابل دهانش گذاشت و نوک زبانش را دو بار روی لبهایش کشید.
سپس بیرون رفت. من تکهای از مقوای پاکت سیگار را زیر در گذاشتم و منتظر شدم تا بازگردد. نتوانست در را باز کند. بلند شدم و در را باز کردم. آن خانم که دید من چقدر به زحمت افتاده بودم، سرش را جلو آورد و گفت: «از شما متشکرم.»
من که منتظر چنین چیزی بودم، گفتم: «من از شما متشکرم، میترسیدم که بهخاطر در لعنتی تصمیم بگیرید کوپۀ دیگری انتخاب کنید. خوشحالم که اینجا نشستهاید.»
لحنم کاملاً جدی به نظر میرسید و متوجه شدم که خانم بابت پاسخ من متعجب شده است و به من نگاه میکند تا سنم را حدس بزند. گفت: «شما هنوز خیلی جوان هستید!»
پاسخ دادم: «جوانتر از آنچه فکر میکنید.» اگرچه به هیچ عنوان پیرتر به نظر نمیرسیدم، صرفاً به این خاطر این را گفتم تا جوابی متفاوت از همسنوسالانم داده باشم.
خانم گفت: «شما چقدر به جوانیتان مغرورید!»
در جواب گفتم: «مثل یک خانم» و طوری به او نگاه کردم که گویی او را جوان و مغرور میپندارم.
بعدتر برایش توضیح دادم که به پایتخت میروم تا درس بخوانم، اینکه فقیرم، اما در واگن درجۀ دو نشستهام، زیرا تحمل واگن درجۀ سه را ندارم.
او گفت: «با اینکه شما مرا جوان میپندارید اما من پسری تقریباً بالغ دارم.» کمی ترس در نگاهم انداختم. و به او نگاه کردم، ادامه داد: «سیزدهسالش است و هیچ معلمی از پساش بر نمیآید. شاید شما بتوانید به او درس بدهید. قطعاً معلم ادبیات خوبی هستید.»
#بریده_داستان👈🏼 متن کامل داستان «معلم سرخانه»
👤 اثر
#یوزف_روت / ترجمۀ
#کیوان_غفاری و
#سینا_عمران🆔 @Aghalliat