این بار شبی زمستان، شب چهلسالگیام بود ـ دیگر باید مبعوث میشدم. نازنینم! پیامبر که بیامت نمیشود. پیامبر بیامت را شیطان هم سراغ نمیگیرد. اما تو یک بار گفته بودی اگر داوود شوم ایمان میآوری ـ فکر کردم داوود هم خوب است؛ او هم پیامبریست دیگر، پیامبر خوشصدا؛ او به صدایش داوود است. یادت بیاور! همین تو بودی که پی صدایش بودی.
پس همان شب که شبی زمستانی بود بر تن خوابیدهات با دهانی تماما بسته ایستادم و صدای شرابیام را در حنجرهات ریختم. بعد باید میمردم. باید بر تشکم با روکش فیروزهای میلمیدم چیزی برای تو مینوشتم و میمردم. پیامبری که میمیرد باید مرگ را بچشد؛ باید جوری بمیرد که اگر صدایش ماند، آن صدا بتواند مزهاش را جار بزند. مزۀ مرگ را میگویم.
تو حالا باز کمی تکان میخوری و آب دهانت را فرومیدهی ـ نه اینکه ترسیده باشی؛ خیال میکنی شاید مزهی مرگ در دهان تو هم باشد. نمیدانم؛ شاید هم باشد. البته بلند شو کمی قدم بزن تا بگویم؛ اینجوری بهتر است. حالا بلند شدهای و قدم میزنی و من میخواهم از مزهی مرگ بگویم…
📚 #معرفی_کتاب"صدا، روایت، هیکل خدا" نوشتۀ
#هادی_مشهدی در سایت ادبیات اقلیت:
👇🏼🔺 https://goo.gl/jQqUqC🆔 @Aghalliat