دستبند
را باز میکنم. صدای مصطفی توی بیسیم میپیچد که دارد گزارش کشف تانک
را میدهد. صدای بیسیم دستیام
را میبندم. تانک دور میزند و میافتیم توی جادۀ اسفالت. صدای آژیر از پشت تانک میآید.
از دریچۀ تانک جاده
را میبینم. تانک بوی گه میدهد. عرق کردهام. دکمههام
را باز میکنم و گوشۀ لباسم
را میگیرم جلوِ دهانم.
ـ نگفتی، اینو از کجا آوردی؟
ـ بابا، به امام غریب قسم، مال خودمه. اول جنگ عراقیها آمدن حمیدیه، تانکهاشون توی گل گیر کرد. منم دور
این دوتا دیوار کشیدم.
ـ دیوار؟ یعنی چی دورش دیوار کشیدم؟
ـ مرد حسابی هفت ساله جنگ تموم شده،
این همه سال اینو برای چی نگه داشتی؟
ـ گفتی دو تا تانک؟
ـ خوب، دو تا تانک رو میخواستی چه کار؟
ـ نه، من کی گفتم دو تا تانک؟ اشتباه شنیدی سرکار.
ـ الان گفتی دو تا! عجب آدم عوضی و کلاشی هستی.
ـ اصلاً بگو ببینم اینو داشتی کجا میبردی
این وقت شب؟
ـ خرمشهر.
ـ از حمیدیه راه افتادی بر خرمشهر چه گهی بخوری؟
ـ والا بلا میخواستم ببرمش موتورش رو بفروشم به لنجیها، برای موتور لنج، سرکار بیا یه جوری از من بگذر.
#تمام_دیوارهای_این_روستا_را_خراب_کن#قاسم_ملااحمدی@aghalliat