انفجار دو دقیقه پس از حرکت مینیبوس کیا که ایلیشوای پیر مادر دانیال سوار آن شده بود، رخ داد. همه توی مینیبوس به سرعت سرهایشان را به عقب چرخاندند وبا چشمانی وحشت زده از پشت جمعیت به تودهٔ هولناک و تیره رنگ دود که داشت از گاراژ نزدیک میدان الطیران در وسط بغداد اوج میگرفت، نگاه کردند. بدو بدوِ جوانها را به سمت جای انفجار دیدند؛ و کوبیده شدن ماشینها را به بلوار میانی خیابان یا به همدیگر؛ در حالی که ترس و وحشت روی چهرهٔ رانندههاشان سایه انداخته بود. و صداهای درهم ولولهٔ آدمها را شنیدند؛ فریادهای نامفهوم و سروصدا وصدای دزدگیر ماشینها را.
زنان همسایهٔ ایلیشوای پیر در کوچهٔ شمارهٔ هفت خواهند گفت که او مثل همهٔ صبحهای یک شنبه محلهٔ البتاویین را به قصد دعا در کلیسای مار اودیشو نزدیک دانشگاه تکنولوژی ترک کرده است و برای همین است که انفجار رخ داده است. چون این زن پیر چنان که بسیاری از اهالی محل اعتقاد داشتند با برکت وجودش در میانشان رخ دادن اتفاقات بد را برای آنان منع میکند. برای همین آن چه صبح امروز رخ داده است منطقی به نظر میرسد.
ایلیشوا توی ماشین کیا سر توی لاک خودش داشت؛ انگار که کر است، یا اصلاً آنجا نیست؛ و صدای انفجاری را که حدود دویست متر پشت سر او اتفاق افتاده، نشنیده است. توی بدن نحیفش روی صندلی کنار پنجره کپه شده است. نگاه میکند بی آن که چیزی را ببیند. وبه طعم تلخ دهانش، وتوده تاریکی که چند روز است روی سینهاش فشار میآورد فکر میکند.
#بریده ای از
#رمان #فرانکشتاین_در_بغدادنوشتۀ
#احمد_سعداوی / ترجمۀ
#فرزدق_اسدی#بریده_رمان #ترجمه🔹 https://goo.gl/88mTXv🔸 @aghalliat