از خواب که بیدار شدم انگار نور امیدی به قلبم تابیده باشد، نمی دانم چرا پرنشاط بودم.
با وجود اینکه باید می رفتم اداره، اول رفتم سراغ جایی که آموزش حفظ قرآن بدهند و بالاخره در
#کلاس_حفظ_قرآن_مهدیه_تهران ثبت نام کردم.
بعد از آن در لیست
#شهدای_بهشت_زهرا جستجو کردم تا این
#شهید را پیدا کنم اما شهیدی با این نام پیدا نکردم .
فردای اون روز عکسی از یک شهید برام ارسال شد که گفتند
#شهید_مدافع_حرم است.
عکس را به سرعت باز کردم و
#ناگهان_خشکم زد.
#خودش بود.
چهره ی همان جوانی که در خواب دیده بودم. پیکری در میان پارچه ی سبز با سربند
"کلنا عباسک یا زینب "
چه قدر چهره اش نورانی و ملکوتی بود. پایین عکس نوشته شده بود:
#شهیدمدافع_حرم_ابوالفضل_راه_چمنی تهران
پیکرش در تابوت پاک و آسمانی بود خطاب به عکسش گفتم اگر
#ابوالفضل_راه_چمنی چنین زیبا و آسمانی است،
#حضرت_ابوالفضل (ع) ماه منیر بنی هاشم دیگر چه بوده است.
جریانی از آرامش را در وجودم حس کردم.
بارها به عکسش نگاه می کردم و باز یاد
#حضرت_ابوالفضل و
#قصه_کربلا می افتادم.
برای حفظ شروع خوبی داشتم اما به دلیل حجم زیاد کار، گرفتاری های شوهرم، نگهداری دو بچه ی کوچیک، طلبکارها، قرض ها و نداشتن حواس جمع ، بعد از چند جلسه دیگر نتونستم در کلاس حفظ شرکت کنم.
تا کار به جایی رسید که جان من و بچه هام به خطر افتاد.
چون شوهرم ناخواسته داشت ما رو نابود می کرد. ماشینمان را آتش زد و خدا رحم کرد که من و بچه ها از ماشین پیاده شدیم والا در خرمن شعله ها خاکستر می شدیم.
اسید می آورد خانه. منو نمی شناخت، بچه ها رو با آب داغ حمام می کرد و...
اصلا متوجه نبود که چکار می کند.
من ناراحت و ناامید شدم و از پدر و مادرم خواستم به تهران بیایند و نجاتم دهند.
خلاصه مشکلات ادامه داشت و دیگر بیماری های جسمی خودم هم مزید بر علت شده بود.
روزی تو دلم به
#شهیدحرف میزدم و گفتم
#دیدیدشهیدبزرگوار، شما هم
#کمکم نکردید،
حق دارید من که با شما نسبتی ندارم که مشکلاتم برایتان مهم باشد.
اصلا من آبرویم برود یا بمیرم برای شما چه اهمیتی دارد.
شما خیلی هم کاری از درگاه خدا بخواهید برای خانواده ی خودتان می خواهید نه هفت پشت غریبه و کلی گریه کردم.
بنابراین سعی کردم که دیگر اصلا به
#شهیدابوالفضل #فکرنکنم و فراموشش کنم. اما هر بار تصویر پیکرشان به ذهنم می آمد. در خیالم به ایشان گفتم اگر هنوز هم مشکل یک زن شیعه ی مسلمان که خدا را دوست دارد، براتون مهمه و می خواهید کمکم کنید، نشانه ای به من بدهید.
چیزی که ثابت کنه مشکلم برای شما مهمه و الا شما و خوابتون رو فراموش خواهم کرد و دیگه به شهدای مدافع
حرم اهمیتی نخواهم داد.
همه ی اینها را تنها در دلم می گفتم و کسی از آنها اطلاع نداشت.
در عین حال نمی دانم چرا در طول روز، سر کار یا در
راه برگشت به خانه تصویر پیکر
#شهید_راه_چمنی به ذهنم می آمد. اما من باز همان حرفها را در ذهنم به ایشان می زدم.
هفته ی بعدی مادرم برایم مطلب عجیبی را تعریف کرد.
ادامه دارد ..........
#کانال_تلگرام_شهید_راه_چمنی🌹🌹@abolfazlrahchamani اینم اولین عکسی که از شهید بزرگوار دیدم
👇👇👇👇👇👇