✳️ چند روز که گذشت، حاج
#احمد_خمینی آمد خانه مان. زهرا و بهروز را نشانده بود روی زانوهایش. گلوله گلوله اشک می ریخت. زهرا نگاهش می کرد. می گفت «پس بابای ما چی شد؟ دیگه به ش نمی گم برام عروسک بیاره، فقط بگین بابام بیاد.»
حاج احمد سرش را انداخته بود پایین آرام گریه می کرد و سکوت. رفتارش و نگاهش طوری بود که همه مان آرام شدیم.
آقای
#خامنه_ای هم آمد. عکس علی را روی دیوار دید. همان جا ایستاد. عینکش را بالا زد، آرام گریه کرد، گفت «خیلی جوان بود. من به آینده این مرد، امیدها بسته بودم.»
#نفیسه_ثبات #آسمان #یاسینی_به_روایت_همسر_شهید انتشارات روایت فتح
صفحات ۷۴ و ۷۵.
@Ab_o_Atash