✳️ -آقا شما سه تا جوانین. بفرما آقا پاسور هم داریم.
آرام دست در جیبش میکند. به کنار من میآید. علی را کنار میزند. انگار میخواهد کسی متوجه نشود. دستش را از جیبش بیرون میآورد. یک دسته ورق با جلد نایلونی. مثل اینکه آن را در دست راست من میگذارد. بستهٔ نایلونی روی زمین میافتد. پاره میشود و ورقها روی زمین پخش میشود. پسرک مثل اینکه ترسیده است. به من نگاه میکند. روی زمین زانو زده؛ اما جرئت ندارد ورقها را جمع کند. امیر با بیخیالی همچنان ایستاده و به همان تلخی اول، لبخندی را روی صورتش حفظ کرده است؛ ولی رگهای گردن علی بیرون زده و صورتش سرخ شده است، مثل رنگ گوشهایش. انگار میخواهد با دستهایش گلوی پسرک را بگیرد. صدایی از آنطرف بلند میشود. جوانی با سن و سالی کمی بیشتر، سر پسرک داد میکشد: «گبورا کپه اوغلی... اینها که مشتری نیستن.»
علی همانجور به پسرک چشم دوخته است. حتماً صدای جوانک را نشنیده است. با آن گوشهای آلمانیاش نمیتواند بشنود. پرده هر دو گوشش را در همان اوایل جنگ، در فتح خرمشهر از دست داده است. او را به آلمان بردند. آنجا هر دو لالهٔ سوختهٔ گوشش را برداشتند و به جایش این لالههای پلاستیکی سرخ و بزرگ را کار گذاشتند. گوشهای علی مثل چشمهای امیر آلمانی است؛ اما چشم سبز به امیر میآید. از اولش هم قشنگتر شده است.
دوست داشتم روزی برای آیندگان این خاطرات قشنگم را بنویسم؛ اما با این دست راست آلمانی که نمیشود. میگویند ژاپنیاش به بازار آمده و کارش خیلی خوب است. حتی با آن میشود چیز نوشت...
#رضا_امیرخانی #ناصر_ارمنی(چاپ چهاردهم، تهران: انتشارات نیستان، ۱۳۹۲)
صص ۱۲۶ و ۱۲۷.
@Ab_o_Atash