✳ نانهای گرم تازه در زندان الرشید
معصومه به خودش گفت: «تو به رأی خودت اسیر نشدی. آنموقع هم اسارت رو باور نمیکردی، ولی الآن باید آزادی رو باور کنی.»
برای پیدا کردن روز آزادی، همهشان سعی میکردند از روی رؤیاها و خوابهای شبانهشان، تاریخی را پیدا کنند. خوابهایشان را برای هم تعریف میکردند و در حد دانش خودشان تعبیر.
چند روز پیش از آزادی، معصومه خواب دید که هنوز در زندان الرشید هستند. سرباز در میزد تا صبحانه را از دریچه بدهد. معصومه دید به جای سرباز عراقی، مادرش پشت دریچه است و دارد دانه دانه نان گرم به او میدهد. هر کدام از نانها را که مادر میداد، دست معصومه از حرارت نانها میسوخت. خواست نان بیشتری از مادر بگیرد و برای روزهای بعد هم نگه دارد، اما مادر جواب داد: «نه مادرجون، چهل تا کافیه.»
این عدد چهل خیلی برایش عجیب بود. دوران اسارتشان چهل ماه طول کشیده بود...
#زهره_شریعتی#دوره_درهای_بستهبه روایت اسیر شماره ۳۳۵۸
#معصومه_آباد(چاپ چهارم، تهران: انتشارات روایت فتح، ۱۳۹۰)
صفحه ۵۲.
@Ab_o_Atash