✳️ میگوید: «همان بنده خدایی هستم که دیروز مشک آب را برایت آورد. باز کن، برای بچههات غذا آوردهام.»
میشناسم، همان است که دیروز
در راه خانه کمکم کرد.
در را باز میکنم: «خدا خیرت بدهد. خدا خودش بین من و علی قضاوت کند.» شکایت علی را دیروز پیشش کرده بودم. گفته بودم شوهرم
در یکی از مرزها کشته شده و حالا من برای مردم کار میکنم تا شکم بچههایم را سیر کنم. داخل میآید کیسهای بر دوشش است. میپرسد:
_ میخواهم ثوابی کرده باشم. بچهها را سرگرم کنم یا نان بپزم؟
در نان پختن واردم. میگویم سراغ بچهها برود. قدری خرما و گوشت از کیسه بیرون میآورد و میرود. آرد را خمیر میکنم و سراغش میروم. نشسته پیش بچهها، غذا به دهانشان میگذارد و میگوید:
_ علی را حلال کنید که
در حقتان کوتاهی کرده.
میگویم: «بنده خدا! همان تنور را آتش کن.»
سرِ تنور میرود. سر به تنور نزدیک میکند و چیزهایی زمزمه میکند. سرک میکشم. کلمات گنگی میشنوم: «... بچش... کوتاهی... یتیمان...» که صدای همسایه تکانم میدهد. آمده و دارد به من و او خیره خیره نگاه میکند:
_ هیچ معلوم است اینجا چهخبر است؟ امیرالمؤمنین سرِ تنور تو چه کار میکند؟
یک لحظه تمام ماجرا
در ذهنم مرور میشود. هراسان به سمتش میدوم.
_ شرمندهام یا امیرالمؤمنین! شرمنده.
چهره گداختهاش را رو به من میکند.
_ من شرمندهام... شرمنده از کوتاهیی که
در حق تو شده است.
#سید_محمدجواد_میری #داستان_راستان_در_۸۰_دقیقه بازنویسی اثر ماندگار استاد شهید
#مرتضی_مطهریانتشارات
#میراث_اهل_قلم کتاب دانشجویی
ص۴۴.
@Ab_o_Atash