✳ [همه شخصیتها به جز میس اُفِلیا «برده» هستند.]
طرفهای شام بود و میس افلیا به آشپزخانه آمده بود. یکی از بچه سیاهها فریاد زد: «"ننه پِرو" غرغرکنان آمد.» یک زن سیاه قد بلند و استخوانی که روی سرش یک سبد نان شیرمال گرم بود، وارد آشپزخانه شد...[پرو] سبد را زمین گذاشت، چمپاتمه نشست. آرنجهایش را روی زانوهایش گذاشت و گفت: «دلم میخواهد بمیرم.» میس افلیا گفت: «چرا؟» زن بدون اینکه چشمهایش را بلند کند گفت: «برای اینکه از بدبختی نجات پیدا کنم.»... [جین گفت:]«چرا اینقدر مشروب میخوری که مدام مست کنی؟» پرو نگاه گرفتهای به او انداخت و گفت: «یک روز کار خودت هم به همین جاها میکشد...آن وقت تو هم مانند من سعادت را در این میبینی که مست کنی تا بدبختیها از یادت برود.» ... میس افلیا دو دوجین نان برداشت...
[میس افلیا گفت:] بله ما پول حوالهها را به اربابش میدهیم و او در عوض به ما نان میدهد.
پرو گفت: «هنگامی که به خانه باز میگردم، ارباب پول و حوالهها را میشمارد و اگر با هم مطابقت نداشته باشد مرا کتک میزند!»
جین گفت: «حقت همین است. چرا پولهای او را صرف عرقخوری میکنی؟»
- باشد، با این حال باز هم این کار را میکنم. من طور دیگر نمیتوانم زندگی کنم باید بنوشم و فراموش کنم!...[پیرزن بیرون رفت.]
آدلف گفت: «حیوان نانجیب! اگر مال من بود بیش از اینها کتک میخورد.»
دیناه گفت: «دیگر جای کتک خوردن ندارد. همه پشتش زخم است. به زحمت پیراهن میپوشد.»
...تُم که دلش به این زن سوخته بود گفت: «بگذار تا من سبد را بیاورم...چرا به این عادت وحشتناک دچار شدهای؟»
- پس از اینکه به اینجا آمدم صاحب یک اولاد شدم. امیدوار بودم که این بچه را از من نگیرند چون اربابم بازرگان نبود. خانمم اول بچه را خیلی دوست داشت. آخر او زیباترین بچهها بود! هیچ وقت گریه نمیکرد، خوشگل و چاق بود؛ اما خانمم ناخوش شد. من پرستار او بودم خودم هم مبتلا به همان تب شدم شیرم خشک شد. کم کم از بچه جز پوست و استخوان چیزی باقی نماند. خانم راضی نمیشد برای او شیر بخرد و می گفت بهتر است هرچه آدمها میخورند به بچه هم بدهم. بچه شب و روز گریه میکرد و خانم از دست او عصبانی شد. میگفت که این بچه دیگر غیر قابل تحمل شده است و دلش میخواهد زودتر بمیرد و همه از شرش خلاص شوند. خانم میگفت که دیگر نباید بچه پیش من بماند... خانم مرا مجبور کرد تا پیش خودش بخوابم. من ناچار شدم بچه را از خودم دور کنم. شبها او را در یک انبار میخواباندم و از آنجا یک شب آنقدر گریه کرد ...تا مُرد و من برای اینکه صدای فریاد او را که مدام در گوشم بود فراموش کنم مشروبخوری را شروع کردم و باز هم خواهم خورد. تا آن روزی که بمیرم و به جهنم بروم! ارباب میگوید که یقین من به جهنم میروم و من به او جواب میدهم که حالا هم در جهنم هستم.
#هریت_بیچر_استو#کلبه_عمو_تم#منیر_جزنی_مهران#انتشارات_امیرکبیرصفحات ۳۳۷ تا ۳۴۲.
#رمان#برده_داری#ایالات_متحده_آمریکا@Ab_o_Atash