✳️ به طرف مسجد گوهرشاد میروم. روی یکی از نیمکتهای سنگی بست شیخ بهایی، شهاب را میبینم که با دختری حرف میزند. عینک آفتابی به چشم دارد و مثل همیشه کت وشلوار پوشیده. از سرعت قدمهایم کم میکنم تا بتوانم به صورت دختر نگاه کنم و ببینم میشناسمش یا نه...
مریم است!
آنقدر در طول سفر آرام و کمحرف ظاهر شده که به ذهن کسی خطور نمیکند بتواند بنشیند و با شهاب حرف بزند. شاید هم دارند در مورد مسائل درسی صحبت میکنند.
بالاخره یک بار توانستم یک قضاوت خوب از ماجرا داشته باشم! اصلا به من چه ربطی دارد که آنها برای چه با هم حرف میزنند! هزار و یک دلیل میتواند داشته باشد که من از آنها بیخبرم...
به به... از فکرهای خودم خوشم میآید. کمکم دارم آدم میشوم.
#سارا_عرفانی#پنجشنبه_فیروزهاىانتشارات کتاب نیستان
ص ۲۰۲.
@Ab_o_Atash