✳ وقتی یکی دو ماه بعد، محمدعلی امینیبیات، که به قول بسیجیها خدای تخریب بود، در همان منطقه فارسیات شهید شد، به مرتضی گفتم: «خودت برو قم تو مراسم تشییع و تدفینش شرکت کن و بیا.»
مرتضی دو سه روزه برگشت. گفتم: «این همه راه رفتی قم، سری هم به خانوادهات تو تهران میزدی و برمیگشتی.» میخندید که رفتم، ولی ننهمون راهمون نداد! گفتم: «مگه میشه؟» توضیح داد وقتی در میزند، مادرش در را باز میکند، دو دستش را میگیرد دو طرف در حیاط و در جواب سلام مرتضی، خیلی جدی میگوید: «علیک السلام! صدام رو کشتید؟»
- نه مادر! قربونت برم. به این زودی که نمیشه.
- پس واسه چی برگشتی؟!
- اومدم قم تشییع جنازه یکی از شهدا. گفتم سری هم به شما بزنم.
- خیلی خب. فکر کردم اومدی مرخصی. حالا که واسه شهید اومدی، بیا تو. یه چایی بخور و سریع برگرد جبهه!
#سیدحمید_سجادی_منش#هدایت_سومخاطرات سردار محمدجعفر اسدی از انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
انتشارات سوره مهر
صفحه ۹۱.
@Ab_o_Atash