✳️ محصلى بود زيرك
و متحرك
و بىآرام؛ درسش را تمام كرده بود
و مىخواست برگردد
و بار مسئوليتش را به مقصد برساند، كه تشنهها
و محتاجها
و نيازمندها را ديده بود
و نمىتوانست در حجرهای خود را محبوس كند.
بارش را بست
و براى خداحافظى پيش استادش رفت. استاد اجازهاش نداد
و گفت باش. درست است كه حرفها را مىدانى اما هنوز روشها را نياموختهاى.
اما او گوشش بدهكار نبود
و آتش مسئوليت آرامَش نمىگذاشت. راه افتاد... در سر راه به روستايى رسيد. در روستا، ملّايى بود زيرك
و كار كشته
و مريد باز. او در مسجد خانه گرفت، كه مسجد براى آوارهها پناهگاه خوبى بود.
او مىديد كه ملّا نمازش را غلط مىخواند. خوب دقت كرد، ديد اصلاً هيچ نمىداند، نه وقف را، نه وصل
و قطع را، نه ادغام حروف يرملون را ...
سرش سوت كشيد ... بعد از نماز ديد كه ملّا بر منبر نشست
و به وعظ
و خطابه مشغول شد؛ آن هم چه وعظى، چه خطابهاى!
ديگر طاقت نياورد
و دادش درآمد كه بيا پايين! اين چه وضعيه؟! مگر مجبورى كه بىسواد، مردم را ضايع كنى؟
بيا پايين!
غوغايى بپا شد. مردم منتظر آخر صحنه بودند.
ملّاى زيرك در ميان آن همه غوغا
و فرياد، آرام آرام سرش را تكان داد
و با خود گفت: صدق رسول اللَّه، صدق رسول اللَّه.
در برابر اين فيلم، حتى طلبه مسئول كه طاقتش را باخته بود، مسحور شد، كه اين ديگر يعنى چه! صدق رسول اللَّه چيست؟
هنگامى كه همه تشنه شدند
و ساكت شدند، ملّا توضيح داد كه ديروز از اين ده
و مردم خسته شده بودم، مىخواستم بگذارم
و بروم، اما با خودم فكر مىكردم كه آيا صحيح است؟
آرام آرام از فضاى ده بيرون رفتم
و بالاى آن كوه رسيدم
و آنجا نشستم
و با خستگىها خوابم برد. در خواب ديدم مردى بزرگ، جليلالقدر، سوار بر اسبى سفيد، از پايين كوه مىتاخت. به حدود من كه رسيد، ايستاد
و به من نگاهى كرد. من از آن نگاه، خود را باختم، اما ديدم او با محبت به من نزديك شد
و به من گفت: مبادا كه اين ده را تنها بگذارى. مبادا كه از ميان اينها بروى. به اين زودى شيطانى مىآيد كه مىخواهد دين من را ضايع كند
و ايمان مردم را به باد بدهد. تو باش. تو پاسدار ده باش! صدق رسول اللَّه، صدق رسول اللَّه. آن شيطان همين است كه مىبينيد. اصلاً همه چيزش مثل شيطان است! اعوُذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجيم.
مردم كه شيطان را در خانه خدا گير آورده بودند، امان ندادند كه بگريزد. چنانش كوفتند كه توانش نماند!
بيچاره به ياد استاد افتاد: «درست است كه حرفها را مىدانى اما هنوز روشها را نياموختهاى».
پيش استاد بازگشت
و مدتى ماند
و راهها را شناخت.
استاد به او اجازه داد كه برود...
آمد
و براى اين كه خودش را بشناسد به همان ده آمد. اين بار پشت سر ملّا ايستاد، با او نماز خواند
و مدافع او شد. اگر مسئلهاى پيش مىآمد كه ملّا به زحمت مىافتاد او كمك مىكرد
و مسائل را جواب مىداد.
ملّا كه مىديد مريدى دلسوز همراه دارد، او را به خود نزديك كرد. اگر از دههاى اطراف، سراغ ملّا مىآمدند، ملّا او را مىفرستاد. رفته رفته ملّا خودش را شناخت
و ديد منبر كسر شأن اوست. به محراب قناعت كرد
و منبر را به او واگذاشت.
راستى كه راهها را شناخته بود
و پُستها را به دست آورده بود
و مُلّا را خلع سلاح كرده بود.
اما هنوز يك مسئله باقى بود
و يك حساب تصفيه نشده بود.
يك شب كه ملّا در كنار منبر نشسته بود
و او را بالاى منبر فرستاده بود، او سخن را به معاد
و حشر
و نشر كشاند
و اشكها را از چشمها بيرون ريخت
و دلها را به لرزه آورد...
آنگاه گفت: يك بشارت هم مىدهم. من امروز كه به فكر قبر
و عذاب افتاده بودم، سخت بيچاره شدم. در خواب ديدم كه قيامت بپا شده
و عذابها آماده گرديده
و مردم در چه وضعى هستند! كسى كسى را نمىشناسد
و هر كس از برادرش
و مادرش
و فرزندش فرارى است. هر كس از دوستش مىگريزد. هر كس سراغ پناهگاهى است. من به ياد رسول اللَّه افتادم. خودم را به او رساندم
و گريه كردم. حضرت به من فرمودند: آيا از فلانى- ملّاى ده- امانى دارى؟ هر كس يك مو از او همراه داشته باشد در امان است!
اين بگفت
و از ملّا تقاضا كرد كه مرا امانى بده!
ملّا كه خود را شناخته بود، دستى به صورتش كشيد
و امانى به او داد!
او هم امان را گرفت
و بوسيد
و مردم را تحريك كرد كه امانى بگيرند!
از اطراف تقاضا شروع شد. با كمبود عرضه، وضع بدى پيش آمد. چيزى نگذشت كه ملّا، امرَد
و بىمو شد. اما او، ول كن نبود
و مردم را تحريك مىكرد.
ملّا در زير دستها
و پاها، خونين
و بىرمق افتاده بود، كه از لاى جمعيت چشمش به بالاى منبر افتاد
و با ناله پرسيد: آخر تو چه وقت اين خواب را ديدى؟ لعنت بر اين خواب!
و او با نگاهى پرمعنا جوابش داد: تو چه وقت آن خواب را ديده بودى؟
لعنت بر آن خواب!
#علی_صفایی_حائری#مسئولیت_و_سازندگیصفحه ۲۳۵.
@Ab_o_Atash