✳ فرداش باز آمد خواستگاری، با واسطه خانم یکی از دوستانش. مثل اینکه داشت براش گران تمام میشد. چون واسطه اتمام حجت کرد که «من باید یک چیز را از شما پنهان نکنم.»
گفتم: «چی را؟»
گفت: «اینکه خیلیها سر شهید شدن حاجی قسم خوردهاند. او کسی نیست که ماندنی باشد.»
گفت: «حالا با این حساب باز هم نمیخواهید با هم حرف بزنید؟»
نمیدانست به دوستم چه چیزها نگفته بودم وقتی به جواب خواستگاری کسی گفت نه و او دو هفته بعد شهید شد و حالا من در جای او بودم، بر سر دو راهی، که چی بگویم به ابراهیم. نمیدانست که بارها خواب ابراهیم را دیدهام. نمیدانست خواب دیدهام رفتهام توی ساختمانی سه طبقه، رفتهام طبقه سوم، دیدهام ابراهیم توی اتاق نشسته. دور تا دور هم خانمهایی با چادر مشکی با روبنده نشستهاند.
گفتم: «برادر
همت! شما اینجا چی کار میکنی؟»
برگشت گفت: «برادر
همت اسم آن دنیای من بود. اسم این دنیای من عبدالحسین شاه زید است.»
این را آن روزها به هیچکس نگفتم. حتی به خود ابراهیم. بعدها، بعد از شهید شدنش، رفتم پیش آقایی تا خوابم را تعبیر کند. نه خودم را معرفی کردم، نه او را، نه موقعیت هر دو مان را.
گفت: «عبدالحسین شاه زید یعنی ایشان مثل امام حسین «علیهالسلام» به شهادت میرسند. مقامشان هم مثل زید است؛ فرمانده لشکر حضرت رسول.»
همینطور هم بود. ابراهیم بیسر بود و آن روزها، در مجنون، فرمانده لشکر ۲۷ حضرت رسول.
#فرهاد_خضری#به_مجنون_گفتم_زنده_بمانکتاب
#محمدابراهیم_همت انتشارات روایت فتح
صفحات ۲۰ و ۲۱.
@Ab_o_Atash