✳ بدبیاری!
هر کس میداند که علفهای هرز به میل خودشان سبز میشوند و به ریش باغبانها و بیل و بیلچهشان میخندند. «ژوائو» هم مثل علف هرز بود. او یک بچه اهل پرتغال، گردنکلفت و قلدر بود که سربههوا بزرگ شده بود و هیچوقت تن به قید و بند مدرسه نداده بود، بهطوری که آنروز صبح وقتی برای اولین بار روی نیمکت کلاس درس مینشست، نهسال تمام از سنش میگذشت.
به بچههای دیگر که مؤدبانه دستشان را روی میز جلوشان گذاشته بودند و به معلم نگاه میکردند، خیره شد و او هم همانکار را کرد.
ژوائو چشمهای عجیب و روشنی داشت؛ به شفافی آبِ مردابی که عکس خانههای «گافانا» در آن میافتاد و مثل رنگ آن آب هم متغیر بود؛ یعنی در روزهای آفتابی، آبی بود و در هوای مهآلود میشی میشد. آنروز صبح، هوا مهآلود بود و چشمهای ژوائو میشی.
معلم به او اشاره کرد و پرسید:
- آی تازهوارد! اسمت چیست؟
پسرک گفت:
- ژوائو!
معلم به او امر کرد:
- وقتی میخواهی جواب بدهی بلندشو بایست!
پسرک اطاعت کرد و گفت:
- ژوائو گومز!
معلم سر به آسمان بلند کرد و گفت:
- همین یکی را کم داشتیم! ما توی این کلاس دوتا یا سهتا ... بلی، سهتا ژوائو و دستکم دوتا گومزِ دیگر داریم. درست است بچهها؟
شاگردان تصدیق کردند. خندهای در کلاس درگرفت که از میزی به میزی سرایت کرد. این یک شوخی معمولی بود که معلم کرد: او در طول هفته همیشه شکایت داشت از اینکه چرا در کشور پرتغال، اینهمه اسامی «گومز» و «فرناندز» و «لوپز» هست. این موضوع کار او را مشکل میکرد، چون همیشه «لوپز»نامی که پای تخته میآمد آن نبود که معلم میخواست از او درس بپرسد و «فرناندز»نامی که تنبیه میشد آن نبود که معلم میخواست تنبیهش کند.
معلم باز گفت:
- ببین این «ژوائو»ها و این «گومز»ها یکی دیگر هم داریم که اسمش ژوائو گومز است.
پسره بلندقدی مثل شیطانک فنری از سر نیمکت بالا جست و گفت:
- منم آقا.
همه شاگردان کلاس از حرکت او خندیدند.
معلم گفت: بسیار خوب؛ بنشین!
ابروهای خود را در هم کشید و نگاهش روی موهای مسیرنگ پسرک تازهوارد ماند و گفت:
- تو یکی اقلاً نکردی با موهای بلوطی به دنیا بیایی. دوتا ژوائو گومز باشید و هر دو هم موهاتان طلایی! عجب بد آوردهایم!
#ژاک_سرون#ماجراجوی_جوان#محمد_قاضی(چاپ دوم، تهران: انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، آذر ۱۳۵۳)
صفحات ۳ تا ۵.
@Ab_o_Atash