✳ فقط آقای نخست
وزیر را دوست دارم«سیسی» لباس زرد رنگ ورزشی
را پوشیده بود و در حیاط دبیرستان، منتظر دستور دبیر ورزش بود. دیروز طرفداران
#مجاهدین_خلق کلاسهای درس
را تحریم کرده بودند و در خارج از کلاسها اطلاعیههای حزبی و سازمانی پخش میکردند. سعید که در میان جمع منافقین ایستاده بود گاه گاهی به سمت «سیسی» میآمد و با اشاره به او دستور میداد که از صف دانشآموزان خارج شود اما او بی اعتنا به آنها در صف باقی مانده بود. با طعنه گفتم: مگر تو طرفدار سازمان نیستی؟ پس چرا از دستورات سرپیچی میکنی؟! جواب داد: مگر خودم عقل ندارم؛ همه چیز
را که از سازمان دستور نمیگیرند...
دبیر ورزش که سوت پایان نیمه اول
را کشید، روی نیمکتهای حیاط دبیرستان دانشگاه ملی نشستیم و بحث سازمان و سیاست
را پی گرفتیم. سی سی در میان حرفهایش گفت: تقی! میدانی که من از همه مسئولان رژیم، تنها از چه کسی خوشم میآید؟ گفتم: نه. گفت: از
آقای نخست
وزیر.
-
آقای نخست وزیر؟! عجیب است. همه ضد انقلاب، دشمن اصلیشان بهشتی و رجایی است، تو چطور از
آقای رجایی خوشت میآید؟! گفت: الآن برایت تعریف میکنم.
در این هنگام همکلاسیهای دیگرمان هم دورمان حلقه زده بودند و بدقت به حرفهای سیسی گوش میکردند. سیسی گفت: میدانی، خونه ما پشت مجلس است. حقیقتش بسیاری از صبحها، وقتی
آقای رجایی
را میبینم که مثل مردم عادی کوچه و بازار، پیراهنش
را روی شلوارش انداخته است و با یک جفت دمپایی اوتافوکوی رنگ و رو رفته، بدون محافظ خود
را به نانوایی تافتونی خیابان ایران میرساند تعجب میکنم. اما عجیبتر اینکه میبینم
آقای رجایی به محض رسیدن به آنجا، در انتهای صف میایستد و در حالی که مردم با التماس از او میخواهند که ما راضی هستیم شما خارج از نوبت نان بگیرید، میگوید: من هم یک شهروند مثل شما هستم؛ دلیلی ندارد چون
نخست وزیر هستم بخواهم کاری خلاف قاعده بکنم.
سیسی ادامه داد: من در هیچ کتابی نخواندهام و در هیچ فیلمی ندیدهام که
نخست وزیر یک کشور، اینگونه ساده و خاکی مانند مردم رفتار کند و این بیشتر به یک افسانه میماند ...
صحبتهای سیسی تمام نشده که صدای سوت
آقای ساسانی همه ما
را از خیابان ایران به حیاط دبیرستان میکشاند و ما
را به ادامه بازی فرا میخواند.
سالها بعد در حالی که با دوچرخه کورسی، مسیری طولانی
را طی میکردم، تابلوی یک کوچه مرا در جا میخکوب کرد: کوچه شهید محمود رضا سیسی. دقایقی از روی زین پایین آمدم و همانطور که مبهوت مانده بودم با خود گفتم: بالاخره تو هم مزد انصافت
را گرفتی. آیا تمردهایت از دستورات سازمانی و خاطره ماندگارت از شهید رجایی گواهی بر صداقت و انصاف تو نبود؟
تابلوی آبی رنگ کوچه در میان دریایی متلاطم ناپدید شد ...
#تقی_دژاکام#فقط_آقای_نخست_وزیر_را_دوست_دارم#روزنامه_کیهانپنجم شهریورماه ۱۳۸۱
صفحه ۱۴.
@Ab_o_Atash