✳ و آدم حیران است که پس این رؤیاها کجا رفتند؟ و آدم از روی بهت سر میجنباند و در دل میگوید که عصر چه زود میگذرد! آدم از خود میپرسد که تو با این سالها که گذشت چه کردی؟ بهترین سالهای عمرت را کجا در خاک کردی؟ زندگی کردی یا نه؟
با خود میگویی نگاه کن! ببین این دنیا چه سرد میشود. سالها همچنان میگذرد و بعد، تنهایی غمبار است و عصای نااستوار پیری به دستت میدهد و بعد حسرت است و نومیدی.
دنیای رؤیاهای رنگین رنگ میبازد، رؤیاهایت مثل گلهای پژمرده گردن خم میکنند و مثل برگهای زرد از درخت خزانزده میریزند. وای ناستنکا! تنها ماندن سخت محزون خواهد بود؛ محزون است که حتی کاری نکرده باشی که افسوسش را بخوری، هیچ، هیچ، هیچ، زیرا آنچه بر باد رفته چیزی نبوده است. هیچ، یک «هیچ» احمقانه و بیمعنی، همه خواب بوده است.
#فئودور_داستایفسکی#شبهای_روشن#سروش_حبیبی(چاپ چهاردهم، تهران: نشر ماهی، ۱۳۸۹)
صفحات ۵۲ و ۵۳.
@Ab_o_Atash