✳ باهم چایی خوردیم. بعد رفتم روی کاناپه کنارش نشستم و سرم رو گذاشتم توی بغلش. مامان میدونست نباید هیچی ازم بپرسه. فقط آروم بغلم کرد و با موهام بازی کرد. مثه وقتی بچه بودم و موهام رو میبافت. مثه وقتایی که بغلم میکرد تا از چیزی نترسم. هنوز روی طناب بودم، وسط زمین و آسمون اما آروم از روش قدم برمیداشتم. داشتم خودم رو به اون سر طناب میرسوندم. دیگه نمیخواستم به نفس کشیدنم فکر کنم. دوست داشتم اگه قراره بمیرم توی بغل مامان بمیرم. چشمهام رو بستم و گذاشتم دستهای مامان کار خودش رو بکنه. دوست داشتم توی بغل مامان بخوابم. مثه سفر توی تاریکی بود. مثه گذشتن از یه تاریکی بیپایان بود. مثه غرق شدن توی همه بدشانسیهای دنیا بود بدون اینکه دیگه ترسی ازشون برات باقی مونده باشه. چشمهام داشت آروم آروم گرم میشد و دیگه ترسی از این نداشتم که یادم بره نفس بکشم. دیگه مهم نبود بعدازاین نفس میکشم یا نه. مهم نبود ساعت شش و شونزده دقیقه است. مهم نبود که یه شهاب آسمونی وسط چند میلیارد آدم درست روی سر من بخوره. چون مامان هنوز زنده بود و داشت با موهای من بازی میکرد. دست مامان توی موهام بود. دستم رو دراز کردم و دست دیگش رو گرفتم. پوست دست مامان زبر و چروکیده بود. اما زنده بود. چشمهام گرم شده بود. وقتی داشت خوابم میبرد فکر میکردم تا لحظهای که مامان بخواد بره توی اتاق عمل کنارش میمونم. داشتم فکر میکردم وقتی بیدار شدم میرم تو آشپزخونه و براش غذا درست میکنم. همهٔ روز کنارش میمونم. هرلحظه دلم میخواست بغلش میکنم. خوابم برده بود اما میفهمیدم که خوابم برده و دارم از دل تاریکی میگذرم. توی بغل مامان بودم. مامان هنوز زنده بود.
#علیرضا_محمودی_ایرانمهر#همشهری_داستان#مامان_هنوز_زنده_است(تهران: همشهری، ۱۳۹۴)
شماره ۵۸، صفحه ۱۲۳.
@Ab_o_Atash