✳ در تنها دیدار آلاحمد و جمالزاده چه گذشت؟
با جهانبگلو ناهار خوردم و راه افتادم سراغ جمالزاده. صبح، از کافهای که اباطیل قبلی را در آن یادداشت کردم، تلفنی زده بودم به حضرت و سلام و علیک و که:
«میخواهم خدمت برسم.»
و که بفرمایید و از این قبیل. و قرار برای عصر. سر راه گُلی تهیه کردم و سلّانه سلّانه رفتم. راه، دور بود، اما سایه بود و تفنّن میکردم. در یکی از آپارتمان بیلدینگهای تازهسازِ بیرون شهر. وسط یک پارک جنگلی. حومه شرقیِ ژنو. و سلام و علیک و نیم ساعتی نشستیم و بعد راه افتادیم. مثل این که از نگهداشتنم در خانه، ناراحت بود. و سوار شدیم به اوپلی که زنش میراند. کوتولهای و آلمانی. و گشتی زدیم تا سر حدّ فرانسه. از میان مزارع و گاوها و گاوداریها و مدتی ایست، تا گَلّه بگذرد و غیره. و برگشتن، در کافهای، چای بهمان دادند. کنار دریاچه. و کافهای بزرگ و اشرافی. که تنها مشتریاش ما بودیم. و شیرِ آبِ خلای عمومی و ایستادهٔ مردانهاش، با نور فتوالکتریک، باز و بسته میشد. این آخرین تخم دو زرده
فرنگ. که اولین بار، اینجا، در «موون پیک» دیدم. از کافههای اعیانیِ شهر. یکی دو جای دیگر هم داشت. که وقتی میروی پای دیوار بایستی، به خالی کردن مثانه، نواری از نور را قطع میکنی که از دیوارک دست چپ به دست راست، دو چشم الکتریکی را به هم وصل کرده. و نور که قطع شد، آب باز میشود به شست و شوی دیوارِ رو به رو. و اِزاله کثافتکاریِ آبکی سرکار. و خوب دیگر، تمدّن است. مفت چنگ حضراتی که با هر چیز فرنگی، چشمشان گشاد میشود و آب از لک و لوچههاشان آویزان ... و الخ.
به هر صورت، شش فرانکی خرجمان کردند. با حدود دو لیتری بنزین. ما هم هفت فرانک گُل برایشان برده بودیم. یر به یِر. همچنان که آن دو نامه. و ضمن راه، گفت و گو. علیا مخدره میراند و کاری به کار ما نداشت و ما گپ میزدیم. از خاطرات کودکی شروع کرد و آن محله پاچنار و بابام و بابای بابام و عموم و بازیها و شمیران رفتنها با الاغ و احوال یکی یکیشان را میپرسید و این که حالا چه میکنند و برادره را با پدرم عوضی میگرفت که رفع اشتباه کردم. و بعد رفتیم سراغ تک نگاریها. که:
« چرا رها کردی؟»
و من که:
« خواستیم چشمی را، از دریچه دیگری، به واقعیت موجود بیفکنیم.»
و بعد رفتیم سراغ فرهنگ. و امیدواریهای او به وزارت خانلری. و توضیحات من که:
«اگر سلمان فارسی را هم، همچو چرخی، در چنان دستگاهی، به گردش واداری، چارهای ندارد جز لجنمالِ نفت شدن.»
و بعد آمدیم سر امیدواریهایی که به جوانان تحصیلکرده در
فرنگ هست و گپی که در فلانجا برایشان زده و من که حالیش کردم که:
« اینها بزرگترین خطرند. چون بزرگترین بیریشهها و بزرگترین بیریشگیها، از میان ایشان برخاسته».
و آن فرمایشات تقیزاده در تقلید دربستِ
فرنگ، که چه قدم اولِ خائنانهای بوده و از این قبیل حکمها. و نمیدانم چه چیزهای دیگر گفتم، که در آمد :
«مواظب باش نکُشندت!»
به همین صراحت. که گفتم :
«سَر خُمِ مِی سلامت!»
و از این قبیل. و بعد رفتیم سرِ دردِ دل من، از بسته شدنِ کتاب ماه، و اینکه :
«ما که بیکار نمینشینیم».
و او درآمد که :
« پس باید مواظب باشی! و باید ترتیبی بدهیم تا سرکار را تبعید کنند، یا به مرخصی، بفرستند این سمتها. اما زودتر خبرمان کن که هتل رزرو کنم ... و الخ.»
و از هم جدا شدیم. بی هیچ اشارهای به آن دو کاغذ. نه از طرف او، و نه از طرف من. اما معلوم بود که برای درآوردنِ عقده آن کاغذ، از دل او، رفته بودم سراغش. او هم فهمید. اما آن حرفها، هنوز به جای خودش باقی است و معتبر است. و به این دلیل، بد نیست که متن کاغذها را، ضمیمه این سفرنامه بیاورم.
جمالزاده را گمان میکردم بلند قامت است، که کوتاه بود. گمان میکردم تهرانی است، که هنوز ته لهجه اصفهانیاش را داشت. گمان میکردم روشن است، که انگار از آناتول فرانس به این سمت را نمی شناخت!
به هر صورت امیدوارم پیرمرد را از نو نرنجانده باشم، که به هر صورت پیشکسوتی بود در رشتهای از رشتههای قلم زدن.
#جلال_آل_احمد#سفر_فرنگ(چاپ نخست، تهران: کتاب سیامک، زمستان ۱۳۷۶)
صفحات ۱۲۸ تا ۱۳۱.
@Ab_o_Atash