✳️ هوا دیگر تاریک شده بود و بزودی شب فرا میرسید.
گوسیف، سربازی که به مرخصی میرفت، در ننوی خود کمی بلند شد و پچ پچ کرد: "پاول ایوانویچ! میشنوی؟ در سوشان سربازی بهم گفت که قایق آنها در دهان یک ماهی گنده فرو رفته و پشت ماهی را سوراخ کرده!"
مردی که وضع ناشناسی داشت و مخاطب گوسیف بود و همه او را در مریضخانهٔ کشتی، پاول ایوانویچ مینامیدند، ساکت بود و خودش را به کری زد؛ انگار چیزی نشنیده.
و باز هم سکوت برقرار شد ... باد در بادبان کشتی افتاد و سوتزنان به وزیدن پرداخت. پیچ و مهرههای کشتی صدا میکرد. موجها کشتی را میشستند و ننوها جیرجیر صدا میکردند. اما گوشهای آنها با این سر و صداها از مدتها پیش عادت کرده بود و اینطور به نظرشان میآمد که همه چیز را آرامش و سکوت فرو پوشانیده است. وضعیت حزنانگیزی بود. سه تا از مریضها _ یک ملوان و دو سرباز _ که تمام روز ورق بازی کرده بودند، حالا خواب بودند و در خوابگاههاشان از این دنده به آن دنده میشدند.
کشتی شروع به تکان خوردن کرد. ننوی گوسیف آرام بالا و پایین میرفت. مثل اینکه در هر نفسی میگفت یک، دو، سه. چیزی از روی زمین افتاد و شکست و مایعی قلپ قلپ ریخت. شاید کوزه آب بود.
گوسیف با توجه گوش میداد و گفت: "افسار باد را ول کردهاند."
این دفعه پاول ایوانویچ سرفه کرد و رنجیده جواب داد: "همین الان میگفتی که یک کشتی در دهان ماهی فرو رفته. و حالا میگویی افسار باد را ول کردهاند. مگر باد حیوان است که افسار داشته باشد؟"
_ مردم اینطور میگویند.
_ مردم هم مثل تو نادانند. مردم چه حرفها که نمیزنند؟ آدم باید روی شانههایش کله داشته باشد، مخ داشته باشد و فکر بکند. ابله!
#آنتون_چخوف#دشمنان#سیمین_دانشور(چاپ ششم، تهران: مؤسسه انتشارات امیرکبیر، ۱۳۶۱)
صفحه ۱۶۰.
@Ab_o_Atash