✳ فقط نگاه
داداشهای من بیکارند، برادرِ کوچکتر وسعش نمیرسد که ازدواج کند. خودِ من سی و چهار ساله هستم، اما هنوز خانه ندارم ...
آقا سر تکان میدهد:
- البته خیلی هم دیر نیست. ما هم خودمان وقتی همسنِ شما بودیم خانه نداشتیم.
جوان ادامه میدهد:
- این درست! اما کار نیست آقا! کار نیست... اگر این دو برادرِ شهیدِ من بودند شاید اوضاع اینجوری نمیشد... البته نه برای ما، برای همه زابلیها، کار نیست...
آقا نگاه میکند به فرماندار. فقط نگاه. بعدتر میفهمم که فرماندار در جبهه زیرِ دستِ شهیدان غلامرضا و محمدعلیِ میرزایی بوده است. حالا فرماندار نه نُت برمیدارد، نه نگاه میکند، نه به فکر ارائه آمار در جلسه است. فرماندار زار زار گریه میکند، مثلِ استاندار، مثل ما. تفاوتِ شهردار و شهریار را آرام آرام میفهمیم. مؤمن در هیچ چارچوبی نمیگنجد....
#رضا_امیرخانی#داستان_سیستاننشر قدیانی
صفحات ۲۷۸ و ۲۷۹.
@Ab_o_Atash